بصردیکشنری عربی به فارسیبينايي , بينش , باصره , نظر , منظره , تماشا , الت نشانه روي , جلوه , قيافه , جنبه , چشم , قدرت ديد , ديدگاه , هدف , ديدن , ديد زدن , نشان کردن , بازرسي کردن
بصرلغتنامه دهخدابصر. [ ب َ ص َ ] (ع اِمص ) بینائی . ج ، ابصار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (مؤید الفضلاء) : رادی آمیخته است با کف اوهمچو بادیده ٔ بصیر بصر. فرخی .ای آنکه
بصرلغتنامه دهخدابصر. [ ] (اِخ ) ابن اسماعیل بن ابراهیم . صاحب عقدالفرید در بحث از نخستین کسانی که خط عربی را وضع کرده اند آرد: نخستین کسانی که خط عربی را وضع کرده اند نصر، بصر،
بصرلغتنامه دهخدابصر. [ ب َ / ب ُ ](ع اِ) جلد و پوست . (ناظم الاطباء). پوست . (منتهی الارب ). || چرم . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
بسرلغتنامه دهخدابسر. [ ب ُ ] (اِخ ) سلمی پدر رافع است . رجوع به بشر و الاصابة ج 1 ص 154 و الاستیعاب شود.
بصر افتادنلغتنامه دهخدابصر افتادن . [ ب َ ص َ اُ دَ ](مص مرکب )... برکسی ؛ چشم افتادن بر او : لاجرم چون بریکی افتد بصرآن یکی باشد دو ناید در نظر. مولوی .و رجوع به چشم افتادن شود.