بشلگویش اصفهانی تکیه ای: bešal طاری: bekol طامه ای: bošal طرقی: ârššal / ârkol کشه ای: bešal نطنزی: âršal / ârkol
بشللغتنامه دهخدابشل . [ ب َ ش َ ] (اِخ ) از دهات سرحدی مازندران و جزو ساری باشد.رجوع به سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو چ قاهره 1342 هَ . ق . ص 122 و ترجمه ٔ فارسی آن ص 16
بشللغتنامه دهخدابشل . [ ب َ ش َ / ب ِ ش ِ ](ص ) از مصدر بشلیدن . پشل . نشل . گرفت و گیر باشد، یعنی دو چیز که برهم چسبند و درهم آویزند. (برهان ). دو چیز بیکدیگر ملصق شده و در هم
بشلاملغتنامه دهخدابشلام . [ ] (اِخ ) پسرسلام که در زمان رجوع یهود از بابل از جانب دولت فارس به فلسطینیان حکومت داشت . (از قاموس کتاب مقدس ).
بشلیدنلغتنامه دهخدابشلیدن . [ ب َ / ب ِ ش َ دَ ] (مص ) نشلیدن . پشلیدن . چسبیدن . (از برهان ) (فرهنگ نظام ) (انجمن آرا). بشلی و بشلیدن . دوسانیدن و برچسبانیدن باشد. (سروری ). برهم
بشلاملغتنامه دهخدابشلام . [ ] (اِخ ) پسرسلام که در زمان رجوع یهود از بابل از جانب دولت فارس به فلسطینیان حکومت داشت . (از قاموس کتاب مقدس ).