بشعدیکشنری عربی به فارسیرنگ پريده , ترسناک , تيره , مستهجن , بطورترسناک ياغم انگيز , موحش , شعله تيره , شعله دودنما , رنگ زرد مايل به قرمز , کم رنگ وپريده , زننده , وابسته برقص مرگ , مهيب , خوفناک , غول پيکر , هيولا
بشعلغتنامه دهخدابشع. [ ب َ ] (ع مص ) بَشِع شدن طعام ؛ گلوگیر شدن طعام . (تاج المصادر) (از اقرب الموارد). || ناخوش شدن مرد از خوردن طعام بدمزه . || بد بوی دهن گردیدن از ناکردن خلال و مسواک . || لبریز آب گردیدن وادی . (از منتهی الارب ). تنگ شدن وادی . بسبب آب و مردم و بدشمردن اقامت درآن . (از
بشعلغتنامه دهخدابشع. [ ب َ ش ِ ] (ع ص ) طعام بدمزه ٔ حلق سوز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). بدمزه و گلوگیر. (غیاث ). ناخوش . (در طعم ). طعام بشع؛ طعامی ناخوش . (مهذب الاسماء). طعامی کریه که در آن خشکی و تلخی باشد مانند مزه ٔ اهلیلج . (از اقرب الموارد). و در النهایه آمده است : که
بیشهلغتنامه دهخدابیشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِ) زمینی غیرمزروع که درختان و نی و دیگر رستنیها در آنجا تنگ درهم آمده و صورت حصاری بخود گرفته است . بعربی اجم گویند. (برهان ). جنگل . (رشیدی ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). اجمة. (زمخشری ). ایکة. (ترجمان القرآن ). خفیة. ع
بیسهلغتنامه دهخدابیسه . [ س َ ] (اِخ ) دهی از دهستان گوده است که در بخش بستک شهرستان لار واقع و دارای 105 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
بیشةلغتنامه دهخدابیشة. [ ش َ ] (اِخ ) دهیست از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان . 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
بیشهلغتنامه دهخدابیشه . [ش َ ] (اِخ ) از بلوکات ناحیه ٔ بارفروش . عده ٔ قری 20،مساحت حدود سه فرسنگ ، مرکز کلمیدان ، حد شمالی بلوک نصرکلا، شرقی بلوک تالارپی ، جنوبی بلوک بالاتجن و بلوک گنج افروز و غربی شهر بارفروش . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به سفرنامه ٔ رابینو
بشعةلغتنامه دهخدابشعة. [ ب َ ش ِ ع َ ] (ع ص ) تأنیث بَشِع. رجوع به بشع شود. || خشبةبشعة؛ چوب بسیار گره . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). گویند: نحت متن العود حتی ذهب بشعه ؛ تراشید پشت چوب را تا گره های آن از میان رفت . (از اقرب الموارد).
بشعةلغتنامه دهخدابشعة. [ ب َ ش ِ ع َ ] (ع ص ) تأنیث بَشِع. رجوع به بشع شود. || خشبةبشعة؛ چوب بسیار گره . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). گویند: نحت متن العود حتی ذهب بشعه ؛ تراشید پشت چوب را تا گره های آن از میان رفت . (از اقرب الموارد).
مستبشعلغتنامه دهخدامستبشع. [ م ُ ت َ ش ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استبشاع . بشع و بی مزه شمرنده طعام را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به استبشاع شود.
تبشعلغتنامه دهخداتبشع. [ ت َ ش َ ] (اِخ ) شهری است به دیار فهم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). شهری است بحجاز در دیار فهم . قیس بن العیزارة الهذلی گفته است : اباعامر اِنا بغینا دیارکم و اوطانکم بین السفیر و تبشع.(از معجم البلدان ج <span class
تبشعلغتنامه دهخداتبشع. [ت َ ب َ ش ش ُ ] (ع مص ) بَشَع. (قطر المحیط). بشاعت نمودن . (از قطر المحیط). رجوع به بَشَع و بشاعت شود.