faceدیکشنری انگلیسی به فارسیصورت، چهره، رو، وجه، قیافه، قبال، رخ، رخسار، نما، سطح، منظر، لقاء، مواجه شدن، مواجه شدن با، صاف کردن، روبرو ایستادن، رویاروی شدن، پوشاندن سطح، تراشیدن، روکش کرد
خنجر خوردنلغتنامه دهخداخنجر خوردن . [ خ َ ج َ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) زخم خنجر برداشتن . || کشته شدن و مردن از زخم خنجر. (یادداشت بخط مؤلف ). || مردن . بقتل رسیدن : بشیث آمد دور
پیروئیلغتنامه دهخداپیروئی . (اِخ ) دهی از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت . واقع در 270هزارگزی جنوب کهنوج و 3هزارگزی باختر راه مالرو انگهران - جاسک . کوهستانی ، گرمسیر. دار