بدخدمتلغتنامه دهخدابدخدمت . [ ب َ خ ِ م َ ] (ص مرکب ) که خدمت وچاکری و بندگی او بد باشد. مقصر. قاصر : چه بدخدمتی کردم آخر که اکنون چو بدخدمتانم بصحرا نهادی ؟انوری (دیوان چ مدرس رض
بدخدمتیلغتنامه دهخدابدخدمتی . [ ب َ خ ِ م َ ] (حامص مرکب ) عمل بدخدمت . مقابل نیکوخدمتی . (یادداشت مؤلف ). بدبندگی . تقصیر. قصور : اما قضای حق برادرش اقچه که بهیچوقت ازو بادره ٔ ب
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمد الصخری الخوارزمی ، مکنی به ابوالفضل . ابومحمد محمودبن ارسلان در تاریخ خوارزم گوید: او یکی از مفاخر خوارزم است و در اواخر سال 40
شرابخوارفرهنگ مترادف و متضادبادهخوار، بادهنوش، بادهنوش، پیالهپیما، پیمانهگسار، قدحنوش، مشروبخوار، میخوار، میخواره