بشخوارلغتنامه دهخدابشخوار. [ ب ِ ] (اِ) بشخور سؤر یعنی بازمانده ٔ آب در ظرفی که از آن آب خورده باشند. (ناظم الاطباء). نیم خورده . ته مانده . و رجوع به بشخور شود.
بشخوارفرهنگ انتشارات معین(بِ یا بُ خا) (اِ.) بازماندة آب در ظرفی که از آن آب خورده باشند؛ بشخور، پیش خور.
بدخوارلغتنامه دهخدابدخوار. [ ب َ خوا / خا ] (ص مرکب ) مشکل . دشوار. سخت . (یادداشت مؤلف ).- بدخوار گشتن ؛ دشوار و سخت شدن : یکی کار بد خوار و دشوار گشت ابا کرد کشورهمه یار گشت .
بدخوارلغتنامه دهخدابدخوار. [ ب َ خوا / خا ] (نف مرکب ) بدخوراک . (ناظم الاطباء). بدغذا. (یادداشت مؤلف ). آنکه غذای بد خورد.- بدخوار گردانیدن ؛ بدخوراک کردن . اجداع ؛ بدخوار گردا
بدخوارگیلغتنامه دهخدابدخوارگی . [ ب َ خوا / خا رَ / رِ ] (حامص مرکب ) تنگدستی در معاش . (ناظم الاطباء). بدخوراکی . غذای بد خوردن : تعییل ؛ بدخوارگی . (منتهی الارب ).
برخوارلغتنامه دهخدابرخوار. [ ب َ خوا / خا ] (نف مرکب ) (از: بر + خوار) شریک . (ناظم الاطباء). صاحب مایه که مزدوری بمایه ٔ او برای او کار کند و نفعرا بدو بازگرداند. (از صحاح الفرس
برخوارلغتنامه دهخدابرخوار. [ ب ُ خوا / خا ] (اِخ ) یکی از دهستانهای بخش مرکزی اصفهان . محدود از شمال به کاشان و از جنوب به دهستان جی و سده و از خاور به بخش کوهپایه و از باختر به ر
بشخورلغتنامه دهخدابشخور. [ ب ُ ] (اِ) بشخوار. نیم خورده و بازمانده آب دواب را گویند و به عربی سؤر خوانند. (برهان ). آبی که از دواب بازماند در وقت خوردن و به عربی سؤر نامند. (سر
بدخوارلغتنامه دهخدابدخوار. [ ب َ خوا / خا ] (ص مرکب ) مشکل . دشوار. سخت . (یادداشت مؤلف ).- بدخوار گشتن ؛ دشوار و سخت شدن : یکی کار بد خوار و دشوار گشت ابا کرد کشورهمه یار گشت .
بدخوارلغتنامه دهخدابدخوار. [ ب َ خوا / خا ] (نف مرکب ) بدخوراک . (ناظم الاطباء). بدغذا. (یادداشت مؤلف ). آنکه غذای بد خورد.- بدخوار گردانیدن ؛ بدخوراک کردن . اجداع ؛ بدخوار گردا
بدخوارگیلغتنامه دهخدابدخوارگی . [ ب َ خوا / خا رَ / رِ ] (حامص مرکب ) تنگدستی در معاش . (ناظم الاطباء). بدخوراکی . غذای بد خوردن : تعییل ؛ بدخوارگی . (منتهی الارب ).