بسوسلغتنامه دهخدابسوس . [ ب َ ] (اِخ ) (حرب الَ ...)یکی از جنگهای معروف عرب . رجوع به ماده ٔ قبل شود.
بسوسلغتنامه دهخدابسوس . [ ب َ ] (اِخ ) بنت منقذالتمیمیة نام افسانه ای زنی شوم که شوهرش را سه دعای مستجاب بخشیدند. او گفت دعایی کن تا مرا حق تعالی خوبروتر از زنان بنی اسرائیل گرداند. مرد دعا کرد و تیر دعای او به هدف اجابت رسید. زن از وی برگشته اراده ٔ گناه و سیآت کرد. آنگاه مرد دعای بد کرد تا
بسوسلغتنامه دهخدابسوس . [ ب َ ] (اِخ ) نام زنی از عرب که بواسطه ٔ او جنگ عظیم میان دو قبیله واقع شد از این جهت در شآمت ضرب المثل گشت و گویند: هذا اشأم من حرب بسوس . (فرهنگ نظام ) (آنندراج ). هی خالة جَساس بن مرةالشیبانی کانت لها ناقة یقال لها سراب فراها کلیب وائل فی خماه و قد کسرت بیض طیر کا
بسوسلغتنامه دهخدابسوس . [ ب َ ] (ع ص ، اِ) شتر ماده ای که بی گفتن کلمه ٔ بس بس دوشیدن ندهد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). ناقه ای که بی ابساس دوشیدن ندهد. (منتهی الارب ). اشتری که شیر ندهد بی نواختن . (مهذب الاسماء).
بسوسلغتنامه دهخدابسوس . [ ب َس ْ س ] (اِخ ) والی باختر و سردار داریوش سوم در جنگ با اسکندر بود. وی از اقربای داریوش و فرمانده سپاه باختریها، سغدیها، و هندیهای مجاور باختر بود. این سردار خائن به دستیاری نبرزن سرداردیگر داریوش و برازاس والی رُخَج و سیستان عهد و پیمان بسته و نقشه ٔ خائنانه ای را
بیسوسلغتنامه دهخدابیسوس . (معرب ،اِ) معرب پیه سوز. ج ، بیاسیس . ابن بطوطة در سفرنامه (چ مصر ص 181) نویسد: و فی المجلس خمسة من البیاسیس و البیسوس شبه المنارة من النحاس له ارجل ثلاث و علی رأسه شبه جلاس من النحاس و فی وسطه انبوب للفتیله و یملأ من الشحم المذاب .
بشوشلغتنامه دهخدابشوش . [ ب ِ ] (ص ) فریب دهنده در تجارت و سوداگری . (ناظم الاطباء). مکاس کردن در بیع؛ ای تأخیرکردن و فروختن تا بها زیاده شود. (مؤید الفضلاء).
بسوسالغتنامه دهخدابسوسا. [ ب َ ] (اِخ ) جایگاهی است نزدیک کوفه که مهران بروزگار فتوح بدانجا نزول کرد. (ازمعجم البلدان ). و رجوع به ج 1 ص 182 همین کتاب شود.
نبرزنلغتنامه دهخدانبرزن . [ ] (اِخ ) نام یکی از دو سردار خائن داریوش [ : کدمان ] که او را کشتند(نام خائن دیگر بسوس است ). نظامی گوید : بسوس و نبرزن دو سردار پست بر آن پیلتن برگشادند دست . نظامی .رجوع به جانوسیار و ماهیار و نیز رجوع
داتافرنلغتنامه دهخداداتافرن . [ ف ِ ] (اِخ ) نام یکی از محارم بسوس والی باختر. و بسوس از اقربای داریوش سوم و همان کسی است که بدستیاری چند تن دیگر داریوش را دستگیر کرد و داریوش بدست ساتی برزن و برازانت کشته شد. این محرم بسوس ، یعنی داتافرن سرانجام بر ولینعمت خود نیز غدر ورزید و او را که بر اسکندر
اسودالعشاریاتلغتنامه دهخدااسودالعشاریات . [ اَ وَ دُل ْ ع ُ ری یا ] (اِخ ) کوهی است در بلاد بکربن وائل . و بدانجا یکی از جنگهای بسوس اتفاق افتاد و آن حرب بکر بود و سعدبن مالک بن ضبیعة و جماعتی از وجوه کشته شدند. (معجم البلدان ).
تحلاقلغتنامه دهخداتحلاق . [ ت َ ] (اِخ ) یوم ُ تَحْلاق ِاللِمَم ؛ روز جنگ قبیله ٔ تغلب با بکربن وائل ، چه در این روز حلق شعارآنان بود. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). از ایام بکر و تغلب در جنگ بسوس که جحدر البکری بسبب آن کشته شد. (اقرب الموارد). رجوع به تحالق و یوم شود.
کاتنلغتنامه دهخداکاتن . [ ت ِ ] (اِخ ) نام یکی از دو تن محارم «بسوس » کشنده ٔ داریوش که در تسلیم او به اسکندر باوی همداستان شد. مهارت او در تیراندازی بقدری بود که مرغ را در حال پرش میزد و با وجود اینکه ایرانیان در تیراندازی معروف بودند او را تیرانداز ماهر میدانستند. (از تاریخ ایران باستان ج <
بسوسالغتنامه دهخدابسوسا. [ ب َ ] (اِخ ) جایگاهی است نزدیک کوفه که مهران بروزگار فتوح بدانجا نزول کرد. (ازمعجم البلدان ). و رجوع به ج 1 ص 182 همین کتاب شود.
مبسوسلغتنامه دهخدامبسوس . [ م َ ] (ع ص ) کوه ریزریز گشته و خاک کرده شده . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). || مردی که پاره ای از مال وی تلف شده باشد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
عربسوسلغتنامه دهخداعربسوس . [ ع َ ب َ ] (اِخ ) شهری است سرحدی ، بنزدیک مصیصة، سیف الدولةبن حمدان به غزو آنجا شده است . (از معجم البلدان ).