بانگکلغتنامه دهخدابانگک . [ گ َ ] (اِ مصغر) بانگ کوتاه : پوپک دیدم به حوالی سرخس بانگک بربرده به ابر اندرا.رودکی .
بسنگ آمدنلغتنامه دهخدابسنگ آمدن . [ ب ِ س َم َ دَ ] (مص مرکب ) سست و ضعیف شدن . (ناظم الاطباء).- بسنگ آمدن پا و سنگ آمدن ؛ کنایه از زخمی شدن پا باشد. (از آنندراج ).
بسندکارلغتنامه دهخدابسندکار. [ ب َ س َ ] (ص مرکب ) راضی و خشنود.(ناظم الاطباء). قانع. صبور. خرسند به بهره ٔ خویش . (یادداشت مؤلف ). || کافی . (مهذب الاسماء).
بانگکلغتنامه دهخدابانگک . [ گ َ ] (اِ مصغر) بانگ کوتاه : پوپک دیدم به حوالی سرخس بانگک بربرده به ابر اندرا.رودکی .
بسنگ آمدنلغتنامه دهخدابسنگ آمدن . [ ب ِ س َم َ دَ ] (مص مرکب ) سست و ضعیف شدن . (ناظم الاطباء).- بسنگ آمدن پا و سنگ آمدن ؛ کنایه از زخمی شدن پا باشد. (از آنندراج ).
بسندکارلغتنامه دهخدابسندکار. [ ب َ س َ ] (ص مرکب ) راضی و خشنود.(ناظم الاطباء). قانع. صبور. خرسند به بهره ٔ خویش . (یادداشت مؤلف ). || کافی . (مهذب الاسماء).