بسینیلغتنامه دهخدابسینی . [ ب َ ] (ص نسبی ) منسوبست به بسینه که قریه ای است از قرای مرو در دو فرسخی آن . (سمعانی ). و رجوع به اللباب ص 135 و بسینه شود.
بسنیلغتنامه دهخدابسنی . [ ب ُ ] (اِخ ) یکی از جمهوریهای متحد یوگسلاویست با 52000 متر مربع وسعت و 3101000 تن جمعیت اسلاو. پایتخت آن بسنه سرای یا سراژوو میباشد. این شهر با معاهده ٔ برلن سال 1878</span
بسینیلغتنامه دهخدابسینی . [ ب َ ] (اِخ ) ابوداود سلیمان بن ایاس بسینی مروزی . وی به عراق سفر کرد و حدیث شنید. (از معجم البلدان ). و رجوع به لباب الانساب ص 125 شود.
بشنگلغتنامه دهخدابشنگ . [ ب َ ش َ ] (اِخ ) پشن . پدر افراسیاب و اغریرث : افراسیاب بن بشنگ افراسیاب بن بشنگ بن زادشم بن توربن فریدون . رجوع به تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هَ . ق . لندن ص 66، 90 و
بشنگلغتنامه دهخدابشنگ . [ ب َ ش َ ] (اِخ ) پشنگ . شیده . خال افراسیاب . رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 49 شود.
بسنگ آمدنلغتنامه دهخدابسنگ آمدن . [ ب ِ س َم َ دَ ] (مص مرکب ) سست و ضعیف شدن . (ناظم الاطباء).- بسنگ آمدن پا و سنگ آمدن ؛ کنایه از زخمی شدن پا باشد. (از آنندراج ).
سر بسنگ آمدنلغتنامه دهخداسر بسنگ آمدن . [ س َ ب ِ س َ م َ دَ ] (مص مرکب ) در تداول ، مأیوس شدن . ناامید شدن .
سر بسنگ خوردنلغتنامه دهخداسر بسنگ خوردن . [ س َ ب ِ س َ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) در تداول ، ناامید و مأیوس شدن .
بسنگ آمدنلغتنامه دهخدابسنگ آمدن . [ ب ِ س َم َ دَ ] (مص مرکب ) سست و ضعیف شدن . (ناظم الاطباء).- بسنگ آمدن پا و سنگ آمدن ؛ کنایه از زخمی شدن پا باشد. (از آنندراج ).
طالان دبسنگلغتنامه دهخداطالان دبسنگ . [ ن ِ دَ س َ ] (اِخ ) این کلمه تحریفی است از اصل مغول ، دبسنگ را به معنی کوه گرفته اند، ولی در حقیقت مرتفعترین قله ٔ جبال قراقوروم است که ارتفاع آن به 8568 گز میرسد. (جامع التواریخ چ بلوشه صص 26
زردابسنگgallstone, choclithواژههای مصوب فرهنگستانتودۀ سختی متشکل از رنگیزههای صفرایی و کلسترول و نمکهای کلسیم با نسبتهای متغیر
آبسنگreefواژههای مصوب فرهنگستاننوار یا باریکهای از صخره یا ماسه یا مرجان یا سازههای دستساز در نزدیکی سطح آب یا برآمده از آن