بسنده کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. اکتفا کردن، بس کردن، قناعت کردن، کفایت کردن ۲. خشنود شدن، راضی گشتن، قانع شدن
بسنده کردنلغتنامه دهخدابسنده کردن . [ ب َ س َ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) راضی و خشنودشدن . (ناظم الاطباء: بسنده ). خرسند بودن : من بمدح و دعا زدستم چنگ گر بسنده کنی بمدح و دعا. فرخی . ||
بنده کردنلغتنامه دهخدابنده کردن . [ ب َ دَ / دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) رام کردن . مطیع کردن : خیل سخن را رهی و بنده ٔ من کردآنکه ز یزدان بعلم و عدل مشار است . ناصرخسرو.ملک آزادی نخواهی
بسند کردنلغتنامه دهخدابسند کردن . [ ب َ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) راضی و خشنود شدن . (از ناظم الاطباء). || اکتفا کردن . اجزاء. (منتهی الارب ). اجتزا. (تاج المصادر بیهقی ). اقتصار. (منت