بسنده کارلغتنامه دهخدابسنده کار. [ ب َ س َ دَ / دِ] (ص مرکب ) راضی شده و خشنودشده . (ناظم الاطباء). حَسیب . (السامی فی الاسامی ) (مهذب الاسماء). || کافی . (محمدبن عمر). || قانع : کس
بسندکارلغتنامه دهخدابسندکار. [ ب َ س َ ] (ص مرکب ) راضی و خشنود.(ناظم الاطباء). قانع. صبور. خرسند به بهره ٔ خویش . (یادداشت مؤلف ). || کافی . (مهذب الاسماء).
حسیبلغتنامه دهخداحسیب . [ ح َ ] (ع ص ، اِ) شمارکننده . (مهذب الاسماء) (ترجمان عادل ) (منتهی الارب ). شمارگر. حساب کننده . (غیاث ). شمارگیر. (منتهی الارب ). شمرنده . شمارکن . (ال
متعلللغتنامه دهخدامتعلل . [ م ُ ت َ ع َل ْ ل ِ ] (ع ص ) نوازنده و نوازشگر. (ناظم الاطباء). || کسی که خود را به کار مشغول می دارد. و یا بسنده می کند کار را. (ناظم الاطباء) (منتهی
بسندهلغتنامه دهخدابسنده . [ ب َ س َ دَ / دِ ] (ص ) بمعنی بسند است که کافی باشد. (برهان ) (فرهنگ نظام ). مزیدعلیه بس که در اصل به معنی کفایت است و به مجاز به معنی بسیار و به معنی
شغللغتنامه دهخداشغل . [ ش ُ ] (ع اِ) کار. ضد فراغ . سرگرمی . (یادداشت مؤلف ). آنچه مایه ٔ مشغولیت باشد. کارهای نامنظم روزانه ٔ مربوط به نیازمندیهای زندگی : همی بایَدْت رفت و ر
کافیلغتنامه دهخداکافی . (ع ص ) بسنده و بی نیاز کننده . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). وافی . شافی . حسب : ترتیبی و نظامی نهاده که سخت کافی و شایسته . (تاریخ بیهقی ص 382).کف