بسغدنلغتنامه دهخدابسغدن .[ ب ِ س ُ / س َ دَ ] (مص ) آسغدن . ساختن . بسیجیدن . ساختن سازگاری را. تهیه و رجوع به آسغدن و بسغده شود.
بسودنفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. دست مالیدن؛ لمس کردن: ◻︎ لعل تو را شبی ببسودم من و هنوز / میلیسم از حلاوت آن گربهوار دست (کمالالدیناسماعیل: مجمعالفرس: بسوده).۲. سودن.۳. سفتن.
بستدنلغتنامه دهخدابستدن . [ ب ِ ت َ دَ ] (مص ) ستدن . گرفتن : بیاورد پس نامه مرد جوان ازو بستد آن نامه را پهلوان . فردوسی .ز بیچارگان خواسته بستدی ز نفرین بروی تو آمد بدی . فردوس
ساختکاریلغتنامه دهخداساختکاری . (حامص مرکب ) آماده کردن . بسغدن . بسیجیدن . آراستن . تجهیز سپاه بقعاء ذی القصة، موضعی است که ابوبکر برای ساختکاری لشکر اسلام در آنجا رفت . (منتهی الا
آماده شدنلغتنامه دهخداآماده شدن . [ دَ / دِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بساختن . بسغدن . سغدن . آسغدن . بسیجیدن . سیجیدن . ساختن . شکردن . آراستن . حاضر، مهیا، مستعد، معد، مثمر، ممهد شدن . ا
نابسغدنیلغتنامه دهخدانابسغدنی . [ ب ِ س َ دَ ] (ص لیاقت ) نابسیجیدنی . که قابل بسیجیدن نیست . که بسغدن را نشاید. ناساختنی .
آسغدنلغتنامه دهخداآسغدن . [ س ُ دَ ] (مص ) (از: آ، نا + سغدن ، سختن ) نیمه سوختن . رجوع به آسغده و بسغده و بسغدن شود.
آمادنلغتنامه دهخداآمادن . [ دَ ] (مص ) ساختن . بساختن . بسیجیدن . بسغدن . سغدن . آسغدن . برساختن . مهیا کردن . مهیا شدن . تهیه . آماده کردن . آماده شدن . آراستن . معدات فراهم کرد