بسر شدنلغتنامه دهخدابسر شدن . [ ب ِ س َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) آخر شدن . (غیاث ). کنایه از آخر شدن . (آنندراج ). بسر رسیدن . (آنندراج ). بپایان آمدن : از تو همی بسر نشوداین بلا و عشق
جان بسر شدنلغتنامه دهخداجان بسر شدن . [ ب ِ س َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) سخت مضطرب و نگران شدن . بی قرار شدن . بحال مرگ افتادن . و رجوع به جان بسر و جان بسر بودن شود.
بار شدنلغتنامه دهخدابار شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) حمل شدن . (ناظم الاطباء: بار). || گران شدن چیزی بر کسی . (ناظم الاطباء: بار).- بار شدن بر کسی ؛ کل شدن بر کسی ، اَنگل شدن بر او
جان بسر شدنلغتنامه دهخداجان بسر شدن . [ ب ِ س َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) سخت مضطرب و نگران شدن . بی قرار شدن . بحال مرگ افتادن . و رجوع به جان بسر و جان بسر بودن شود.
باسری شدنلغتنامه دهخداباسری شدن . [ س َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) لهجه و ترکیب قدیمی است بجای بسر شدن بمعنی بسر آمدن . خاتمه یافتن . بانتها رسیدن . پایان یافتن : پیش ارسلان خان آمدند و گفت
جان بسر کردنلغتنامه دهخداجان بسر کردن . [ ب ِ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سخت مضطرب و بی قرار کردن . نگران و ناراحت کردن . بحال جان دادن انداختن . و رجوع به جان بسر شدن و جان بسر بودن شود.
باسر شدنلغتنامه دهخداباسر شدن . [ س َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) عقب عقب رفتن . قهقرا. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 180). فرار کردن . عقب نشستن . (ناظم الاطباء). || صورتی از بسر شدن بمعنی بپایان رسی
جان بسرلغتنامه دهخداجان بسر. [ جام ْ ب ِ س َ ] (ص مرکب ) سخت مضطرب . بی قرار، چنانکه بیمار هنگام مرگ . مشرف بمرگ : گر انیس لانه ای ای جان بسردر کمین لا چرایی منتظر. مولوی .رجوع به