بستولغتنامه دهخدابستو. [ ب َ ] (اِ) بستک . بشتک . بستوق . بستوغه . تیریه . مرطبان سفالین کوچک را گویند ومعرب آن بستوق باشد. (برهان ). مرطبان کوچک . (جهانگیری ). و رجوع به شعوری
بستوفرهنگ انتشارات معین(بَ) ( اِ.) 1 - سبو، کوزة سفالین . 2 - چوبی که ماست را بر هم زنند تا مسکه و دوغ از هم جدا گردد.
بستوفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. سبو؛ کوزۀ سفالی.۲. کوزۀ روغن: ◻︎ چو گردون با دلم تا کی کنی حرب / به بستوی تهی میکن سرم چرب (نظامی۲: ۲۷۵).
بستورفرهنگ نامها(تلفظ: bastur) (اوستایی) این نام در اوستا ' بَستَوَری ' یا ' بَستَوَئیری ' به معنی ' جوشن بسته ' آمده است ؛ (در اعلام) پسر زریر است که در نبرد با سپاه ارجاسپ فر
بستوقهلغتنامه دهخدابستوقه . [ ب ُ ق َ ] (اِ) معرب بستک . مرتبان کوچک سفالین . معرب بستو. (ناظم الاطباء) (سروری ). بستق . خنبره . بستک . (مهذب الاسماء). ج ، بساتیق . (مهذب الاسماء)
بستورفرهنگ نامها(تلفظ: bastur) (اوستایی) این نام در اوستا ' بَستَوَری ' یا ' بَستَوَئیری ' به معنی ' جوشن بسته ' آمده است ؛ (در اعلام) پسر زریر است که در نبرد با سپاه ارجاسپ فر
ضائقدیکشنری عربی به فارسیبستوه اوردن , عاجز کردن , اذيت کردن , حملا ت پي درپي کردن , خسته کردن , شانه کردن , سخت بازپرسي کردن از , سوال پيچ کردن , بباد طعنه گرفتن , شانه , بيحوصله کردن
بستورلغتنامه دهخدابستور. [ ب َ ] (اِخ ) در اوستا بست وایری . نام پسر زریر (برادر گشتاسب ) این نام در کتب فارسی مانند شاهنامه به نستور تصحیف شده . (مزدیسنا ص 252 و صفحات بعد و حاش