بستجلغتنامه دهخدابستج . [ ب ِ ت َ ] (معرب ، اِ) معرب پسته است که مغز خوراکی دارد. (فرهنگ نظام ). ج ، بساتج . (مهذب الاسماء).
بستجلغتنامه دهخدابستج . [ ب ُ ت َ / ت ِ ] (معرب ، اِ). بستخ معرب بستک است و آن صمغی باشد که کندر گویندش و بعضی گویند صمغ درخت پسته است . (برهان ). کندر. (ناظم الاطباء). مؤلف ان
بستجیلغتنامه دهخدابستجی . [ ب َ ت َ ] (اِخ ) علی بن احمد فقیه . (منتهی الارب ). و رجوع به علی بستجی شود.
علی بستجیلغتنامه دهخداعلی بستجی .[ ع َ ی ِ ب َ ت َ ] (اِخ ) ابن احمد. فقیه است و صاحب تاج العروس گوید که نسبت او ظاهراً به شهر «بسته » است که معرب آن «بستج » شده است . (از تاج العروس
بستامفرهنگ نامها(تلفظ: bestām) (پهلوی) این نام به معنی لفظی ' گشوده و منتشر شده ' معنا شده است ؛ صورت دیگری از بسطام و گستهم ؛ (در اعلام) نام خال (دایی) خسرو پرویز ، از امرای ع
بستگویش اصفهانی تکیه ای: darešbast طاری: darešbas(s) طامه ای: dareybas(s) طرقی: derešbas(s) کشه ای: derešbas(s) نطنزی: darešbas(s)
بستجیلغتنامه دهخدابستجی . [ ب َ ت َ ] (اِخ ) علی بن احمد فقیه . (منتهی الارب ). و رجوع به علی بستجی شود.
علی بستجیلغتنامه دهخداعلی بستجی .[ ع َ ی ِ ب َ ت َ ] (اِخ ) ابن احمد. فقیه است و صاحب تاج العروس گوید که نسبت او ظاهراً به شهر «بسته » است که معرب آن «بستج » شده است . (از تاج العروس
کندرفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهصمغی سفید، نرم، خوشبو، و شیرین که از درختی خاردار شبیه درخت مورد گرفته میشود و هنگام سوختن بوی خوشی میپراکند و در دندانپزشکی جهت قالبگیری دندان به کار میر
لبانلغتنامه دهخدالبان . [ ل ُ ] (اِ) از یونانی لیبانوس و لاتینی اُلیبانوس . کندر که صمغی است . (منتهی الارب ). کندر. (اختیارات بدیعی ). کندر و آن نوعی از علک است . علک . (دهار).