بستانلغتنامه دهخدابستان . [ ] (اِخ ) بسان . محله ای است در هرات . (مرآت البلدان ج 1: بسان ). رجوع به بسان شود. || نام چند موضع. (از ناظم الاطباء).
بستانلغتنامه دهخدابستان . [ ب َ ] (اِخ ) نام کوهی در لاریجان که رودخانه ٔ لاراز طرف جنوب بدان محدود میشود. رجوع به سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو متن ص 141 ترجمه ص 67 شود.
بستانلغتنامه دهخدابستان . [ ب َ ] (اِخ ) یکی از بخش های شهرستان دشت میشان است که در بین بخشهای موسیان و حومه و هویزه شهرستان دشت میشان واقع است . آبش از قراء بخش از نهرها و شعب رودخانه ٔ کرخه تأمین میگردد. هوایش گرم و در تابستان حرارت آن به 59 درجه ٔ سانتیگرا
بستانلغتنامه دهخدابستان . [ ب ُ ] (اِخ ) ابن محمد مقتول در 287 هَ . ق . او راست رساله ای در اینکه جزء تقسیم میشود الی غیرالنهایة. (یادداشت مؤلف ).
بستانلغتنامه دهخدابستان . [ ب ُ ] (اِخ ) طاق ... رجوع به طاق بستان و مرآت البلدان ج 1 صص 209 - 210 شود.
بیستگانلغتنامه دهخدابیستگان . (ص مرکب ) بیست بیست . (یادداشت مؤلف ). به دسته های بیست تائی . بیست تا بیست تا : لشکر از جهت نان و خان دمان دهگان و بیستگان در گریختن آمدند. (راحةالصدور راوندی ).
بستگانلغتنامه دهخدابستگان . [ ب َ ت َ ] (اِ) ج ِ بسته : گو پیلتن نیز پیمان ببست که آن بستگانرا گشاید دو دست . فردوسی .پس آن بستگانرا کشیدند خواربجان خواستند آنگهی زینهار. فردوسی .چو قادر شدی خیره را
بشتانلغتنامه دهخدابشتان . [ ب َ ] (اِخ ) نام دهی است به نسف (نخسب ). (منتهی الارب ). از قرای نسف است و گروهی از عالمان از آنجا برخاسته اند. (از معجم البلدان ).
بستگانفرهنگ مترادف و متضاداقربا، اقوام، خویشان، فامیل، کسان، نزدیکان، وابستگان، وابستهها ≠ اغیار، بیگانگان
زبان بستگانلغتنامه دهخدازبان بستگان . [ زَ ب َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) ج ِ زبان بسته . خاموشان : ای نفست نطق زبان بستگان مرهم سودای جگرخستگان . نظامی .کای جگرآلود زبان بستگان آب جگر خورده ٔ
بستانیلغتنامه دهخدابستانی . [ ب ُ ] (اِخ ) اگوستین (کشیش ) او راست : الکواکب السیار که آن را به سال 1906 م . در 312 ص به چاپ رسانیده است . رجوع به معجم المطبوعات شود.
بستانیلغتنامه دهخدابستانی . [ ب ُ ] (اِخ ) امین (وکیل دادگستری ). او راست : مختارات ، مشتمل بر رسایل و فصول درباره ٔ اجتماع و قانون و قضا و ادب و سیاست چ مطبعه ٔ الهلال 1919 م . در 248 ص . (از معجم المطبوعات ).
بستانیلغتنامه دهخدابستانی . [ ب ُ ] (اِخ ) بطرس ، معلم (1819 - 1887 م .) معلم بطرس بن بولس بن عبداﷲبن کرم بن شدیدبن ابی شدیدبن محفوظ بستانی از قریه ٔ دبیه از اقلیم خروب جبل لبنان . تحصیلات خود را در مدرسه ٔ عین ورقه (که مدرسه ٔ
بستانیلغتنامه دهخدابستانی . [ ب ُ ] (اِخ ) اگوستین (کشیش ) او راست : الکواکب السیار که آن را به سال 1906 م . در 312 ص به چاپ رسانیده است . رجوع به معجم المطبوعات شود.
بستانیلغتنامه دهخدابستانی . [ ب ُ ] (اِخ ) امین (وکیل دادگستری ). او راست : مختارات ، مشتمل بر رسایل و فصول درباره ٔ اجتماع و قانون و قضا و ادب و سیاست چ مطبعه ٔ الهلال 1919 م . در 248 ص . (از معجم المطبوعات ).
بستانیلغتنامه دهخدابستانی . [ ب ُ ] (اِخ ) بطرس ، معلم (1819 - 1887 م .) معلم بطرس بن بولس بن عبداﷲبن کرم بن شدیدبن ابی شدیدبن محفوظ بستانی از قریه ٔ دبیه از اقلیم خروب جبل لبنان . تحصیلات خود را در مدرسه ٔ عین ورقه (که مدرسه ٔ
دبستانلغتنامه دهخدادبستان . [ دَ ب ِ ] (اِ مرکب ) مدرسه . کُتّاب . (یادداشت مؤلف ). دبیرستان . (جهانگیری ). مکتب خانه . (برهان ) (جهانگیری ). صاحب غیاث اللغات آرد: مکتب و این لفظ در اصل ادبستان بود چون مکتب جای ادب است به این اسم مسمی شد. (غیاث ). هدایت در انجمن آرا و صاحب آنندراج گویند: مخفف
تابستانلغتنامه دهخداتابستان . [ ب َ / ب ِ ](اِ مرکب ) از تاب و ستان (پسوند) بمعنی زمان تابش وفصل گرما، یکی از چهار فصل سال بین بهار و پائیز. (نقل از حاشیه ٔ برهان چ معین ). هر گاه که آفتاب به اول سرطان رسد تا باول میزان تابستان باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). موسم
خرابستانلغتنامه دهخداخرابستان . [ خ َ ب ِ ](اِ مرکب ) خراب جای . خرابه . محل مخروبه : بود غاری در آن خرابستان خوش تر از چاه یخ بتابستان .نظامی .
خوابستانلغتنامه دهخداخوابستان . [ خوا / خا ب ِ ] (اِ مرکب ) خوابگاه . (ناظم الاطباء). جای خواب که آن را شبستان نیز گویند. (آنندراج ). || قبرستان . (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ).
خوبستانلغتنامه دهخداخوبستان . [ ب ِ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان گرم بخش ترک شهرستان میانه ، دارای 838 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و نخود و عدس و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4</sp