بساطةلغتنامه دهخدابساطة. [ ب َ طَ ] (ع مص ) فراخ زبان گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). گشاده زبان و مازح گردیدن یا بسیط و ساده بودن . (از اقرب الموارد). فراخ زبان گردیدن و
محفورلغتنامه دهخدامحفور. [م َ ] (اِخ ) شهری است بر کنار دریای روم ، در آنجا بساطها و فرش های گران قیمت بافند. (تاج العروس ) (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد و محفورة و محفوری ش
باقیمتلغتنامه دهخداباقیمت . [ م َ ] (ص مرکب ) (از با+ قیمت ) باارزش . گران قدر. گرانبها. ارزنده : و از وی [ از پارس ] بساطها و فرشها و زیلوهاو گلیمهای باقیمت خیزد. (حدود العالم )
غالینلغتنامه دهخداغالین . (اِ) املائی است از قالی و قالین که از گستردنی هاست : جائی که حمیدخان نشسته بود غالینهای رنگارنگ و بساطهای ملون انداخته بودند. (تاریخ شاهی ص 7). و رجوع ب
چهارشنبه بازارلغتنامه دهخداچهارشنبه بازار. [ چ َ / چ ِ شَم ْ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) بازاری که روستائیان روزهای چهارشنبه بیرون از شهر در میدان وسیعی بپا دارند و در آن چهارپایان و سایر کالا