بسالغتنامه دهخدابسا. [ ب َ ] (اِ) اصطلاح نجومی هندیان است .رجوع به ماللهند ص 316 س 2 جدول مذنبات عالیه شود.
بسالغتنامه دهخدابسا. [ ب َ ] (اِخ ) پسا. فسا. نام شهری است در فارس که آن را فسا میگویند. (برهان ) (فرهنگ سروری ) (ناظم الاطباء) (دِمزن ). نام شهری است در فارس که آن را معرب کرد
بثعلغتنامه دهخدابثع. [ ب َ ث َ ](ع مص ) سرخ و سطبر گشتن هر دو لب از خون و این خاص است به لب . (منتهی الارب ). ظاهر شدن خون در لب . (از اقرب الموارد). || برگشته گردیدن لب از خند
بس ءلغتنامه دهخدابس ء. [ ب َ ءْ ] (ع مص ) بس ء بچیزی ؛ انس گرفتن بدان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). خوگر شدن . (ناظم الاطباء). بسوء. (اقرب الموارد) (ناظم ال
بصعلغتنامه دهخدابصع. [ ب ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ابصع. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). گول و احمق . (آنندراج ). و رجوع به ابصع شود.
بصعلغتنامه دهخدابصع. [ ب َ ] (ع مص ) گرد آوردن . بصعه بصعاً. || روان گشتن آب . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (منتهی الارب ).
بصعلغتنامه دهخدابصع. [ ب ِ ] (ع ص ) پاره ای از شب ، یقال : مضی بصع من اللیل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
بسامفرهنگ نامها(تلفظ: bassām) (عربی) بسیار تبسم کننده ، خوشرو ، خندان ، گشاده روی ؛ (در اعلام) یکی از شاعران فارسی گوی پس از اسلام در زمان یعقوب بن لیث .
اسبلغتنامه دهخدااسب . [ اَ ] (اِ) (از پهلوی اسپ ) چارپائی از جانوران ذوحافر که سواری و بار را بکار آید. اسپ . فَرَس . نوند. برذون . نونده . باره . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی )
بساسیریلغتنامه دهخدابساسیری . [ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به بسا یعنی فسا واقع در فارس . (از معجم البلدان ). عربان نسبت بدان شهر را فسوی و فارسیان بساسیری گویند و نویسند. (از معجم البل
لهراسبلغتنامه دهخدالهراسب . [ ل ُ ] (اِخ ) پدر کی گشتاسب . از پادشاهان کیانی ، بنابه روایت فردوسی چون کیخسرو از کار جهان سته شد و آهنگ جهان دیگر کرد، تخت شاهی را به لهراسب که در د