بزینلغتنامه دهخدابزین . [ ب َ ] (اِخ ) نام آتشکده ای بود در روستای نیشابور، و باین معنی با رای قرشت هم آمده است . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (ناظم الاطباء). محمد مع
بزینلغتنامه دهخدابزین . [ ب َ ] (ص ) وزنده . (ناظم الاطباء). بزنده . (انجمن آرای ناصری )(آنندراج ) (برهان ). بزان . بزانه . بمعنی وزان . (فرهنگ شعوری ). و رجوع به بزیدن و وزیدن
بزینلغتنامه دهخدابزین . [ ب ِ زَ ] (اِخ ) نام دو قریه است به فارس : 1- قریه ای است دوفرسنگی میانه ٔ شمال و مغرب شیراز. 2- قریه ای است یک فرسنگی مغرب خشت . (فارسنامه ).
بزینلغتنامه دهخدابزین . [ ب ُ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان ایجرود از بخش حومه ٔ شهرستان زنجان . محلی است کوهستانی و سردسیر و 235 تن سکنه دارد.آب آنجا از رودخانه ٔ قره داغ و چشمه
بزینلغتنامه دهخدابزین . [ ب ُ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان بزینه رود بخش قیدار از شهرستان زنجان . محلی است کوهستانی و سردسیر و 602 تن سکنه دارد. محصول آن غلات و بنشن و شغل اهالی
بزینهلغتنامه دهخدابزینه . [ ب ُ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، اِ مرکب ) نوع بز. (یادداشت بخط دهخدا). از نوع بز. || منسوب به نوعی از گوسپند اطلاق می شود که بجای پشم مو دارد و در زیر مو کر
بزینه رودلغتنامه دهخدابزینه رود.[ ب ُ ن َ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای پنجگانه ٔ بخش قیدار شهرستان زنجان و همچنین نام رودخانه ایست که از این دهستان سرچشمه گرفته به قزل اوزن منتهی می
بزینه رودواژهنامه آزاداز نام روستای بزین که روستایی بزرگ در جنوب آذربایجان ایران(زنجان) گرفته شده است که دهات شرور.کهله.ملابداغ.محمدخلج.توزلو.غلامویس.تخت و حی از توابع آن است
پای بزین اندرآوردنلغتنامه دهخداپای بزین اندرآوردن . [ ب ِ اَ دَ وَ دَ ] (مص مرکب ) سوار شدن . برنشستن . رکوب .
بزینه رودواژهنامه آزاداز نام روستای بزین که روستایی بزرگ در جنوب آذربایجان ایران(زنجان) گرفته شده است که دهات شرور.کهله.ملابداغ.محمدخلج.توزلو.غلامویس.تخت و حی از توابع آن است
بزینهلغتنامه دهخدابزینه . [ ب ُ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، اِ مرکب ) نوع بز. (یادداشت بخط دهخدا). از نوع بز. || منسوب به نوعی از گوسپند اطلاق می شود که بجای پشم مو دارد و در زیر مو کر
بزینه رودلغتنامه دهخدابزینه رود.[ ب ُ ن َ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای پنجگانه ٔ بخش قیدار شهرستان زنجان و همچنین نام رودخانه ایست که از این دهستان سرچشمه گرفته به قزل اوزن منتهی می
پای بزین اندرآوردنلغتنامه دهخداپای بزین اندرآوردن . [ ب ِ اَ دَ وَ دَ ] (مص مرکب ) سوار شدن . برنشستن . رکوب .