ب-:بخور، بدو، بکن، بزن(و بهادر)، بریز، بجنب، بپا (مراقب)، بخواب (تاشو:پاشنه بخواب)گویش تهرانیعلامت فاعلی
یکه بزنلغتنامه دهخدایکه بزن . [ ی َک ْ ک َ / ک ِ / ی ِک ْ ک َ / ک ِ ب ِ زَ ] (ص مرکب ) در تداول عامه ، پهلوان و بزن بهادر. آدم دعواکن و زرنگ . (فرهنگ لغات عامیانه ). که به تنهایی ا
بزنلغتنامه دهخدابزن . [ ب ِ زَ ] (ص مرکب ) (از: ب + زن ) نیکوزننده . چابک و پردل و توانا و چیره بر زدن . دلاور شجاع . (ناظم الاطباء). که سخت و بسیار تواند زدن . (یادداشت بخط ده
بار زدنلغتنامه دهخدابار زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب )حمل کردن بار. چیدن بار. پر کردن وسیله ٔ نقلیه از بار. بار کردن چارپا: بارها را بکامیون بزن . || قپان کردن بار. || آنچه از فلز کم ب
شهسوارلغتنامه دهخداشهسوار. [ ش َ س َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) مخفف شاهسوار.فارِس و سوار دلاور و بهادر و پهلوان غازی . (ناظم الاطباء). سوار دلیر و ماهر در سواری اسب . (آنندراج ). سوار
ادیب فراهانیلغتنامه دهخداادیب فراهانی . [ اَ ب ِ ف َ ] (اِخ ) محمدصادق متخلص به امیری ملقب به ادیب الممالک فرزند حاجی میرزا حسین نوه ٔمیرزا معصوم محیط برادر میرزا ابوالقاسم قائم مقام وز