بزللغتنامه دهخدابزل . [ ب ُ ] (ع ص ، اِ)ج ِ بَزول ، بمعنی شتری که دندان نیش برآورده باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بُزُل . (ناظم الاطباء).
بزللغتنامه دهخدابزل . [ ب ُزْ زَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ بازل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به بازل شود.
بزللغتنامه دهخدابزل . [ ب ُ ] (ع اِ) گوسفند ماده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ج ، بزول . (آنندراج ).
بزللغتنامه دهخدابزل . [ب َ ] (ع مص ) شکافتن چیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). شق کردن . منشق کردن . || در آوند شراب سوراخ ک
بزلpuncture, centesisواژههای مصوب فرهنگستان1. سوراخ کردن با سوزن یا چاقو 2. زخم یا مجرای ناشی از سوراخ کردن
بذللغتنامه دهخدابذل . [ ب َ ] (ع اِمص ) دهش . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). عطا. (لغت نامه ٔ تاریخ بیهقی ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). انعام و احسان . (ناظم ا
بذللغتنامه دهخدابذل . [ ب َ ] (ع مص ) دادن چیزی را و جود کردن آن را. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). بخشیدن و عطا کردن . (از اقرب الموارد). دادن . (تاج المصادر بیهقی ). بخ
بَزل جَنبpleurocentesisواژههای مصوب فرهنگستانوارد کردن سوزن یا ابزار توخالی دیگر از راه دیوارۀ قفسۀ سینه در حفرۀ جَنب برای بیرون کشیدن مایع یا خون یا چرک یا هوا
بزل مفصلarthrocentesisواژههای مصوب فرهنگستانبیرون کشیدن مایع داخل مفصل با استفاده از سوزن متـ . بندآهنج
بزل نخاعlumbar puncture, spinal puncture, thecal puncture, rachiocentesis, spinal tapواژههای مصوب فرهنگستانبیرون کشیدن مایع مغزینخاعی از بین مهرههای سوم و چهارم کمر برای تشخیص یا درمان
بزلاءلغتنامه دهخدابزلاء. [ ب َ ] (ع ص ، اِ) بلای بزرگ . || کارهای سخت . || رأی نیکو. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || حظة بزلاء؛ امری که فاصل حق و باطل باشد. (منتهی
بزله گفتنلغتنامه دهخدابزله گفتن . [ ب َل َ / ل ِ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) بذله گفتن . سخن شیرین گفتن . لطیفه گفتن . (ناظم الاطباء). رجوع به بذله شود.
بزلهلغتنامه دهخدابزله . [ ب َ ل َ / ل ِ ] (اِ) سخنان شیرین و لطیف را گویند. (برهان ). سخنان شیرین و زیبا و پسندیده . (آنندراج ) (انجمن آرا). سخن شیرین و نیکوو زیبا. لطیفه . (ناظ
بزله گویلغتنامه دهخدابزله گوی . [ ب َ ل َ / ل ِ ] (نف مرکب ) کسی که خوش صحبت و لطیفه گوی باشد. (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). بذله گوی . رجوع به بذله شود.
بزلیانةلغتنامه دهخدابزلیانة. [ ب ِ زِ ن َ ] (اِخ ) شهرکی است نزدیک به مالَقه در اندلس که احمدبن محمدبن عبدالرحمان بن الحسن بن مسعود جذامی بزلیانی مکنی به ابوعمرو، بدان جا منسوب است