بزغلغتنامه دهخدابزغ . [ ب َ ] (اِ) گَوی باشد که آب در آن جمع شود. (برهان ) (ناظم الاطباء). باین معنی در آنندراج بفتح اول و ثانی آمده است . || رنگ آب . (برهان ). || آب راکد و مر
بزغلغتنامه دهخدابزغ . [ ب َ ] (ع مص ) برآمدن آفتاب . (ناظم الاطباء). روشن و تابان شدن آفتاب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). طلوع کردن خورشید. (از اقرب الموارد). || برآمدن دندان نی
بزغلغتنامه دهخدابزغ . [ ب َ زَ ] (اِ) وزغ باشد و غوک نیز گویند. (مجمعالفرس ). بمعنی وزغ است که بعربی ضفدع گویند. (برهان ). غوک و وزغ . (ناظم الاطباء). وزغ است و آنرا بلفظ دری ب
بذقلغتنامه دهخدابذق . [ ب َ ] (ع اِ) رهنما در سفر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)(آنندراج ) (از اقرب الموارد). || (ص ) صغیر و سبک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). کوچ
بزقلغتنامه دهخدابزق . [ ب َ ] (ع مص )خدو انداختن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خیو بیفکندن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). بسق . بصک . (آنندراج ). || روشن شدن .
بزقلغتنامه دهخدابزق . [ ب ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه ، در 17هزارگزی شمال باختر کدکن سر راه مالرو کدکن به آستایش . سکنه ٔ آن 290 تن . (از ف
بزغاله ٔ فلکلغتنامه دهخدابزغاله ٔ فلک . [ ب ُ ل َ / ل ِ ی ِ ف َ ل َ ] (اِخ ) کنایه از برج جدی است . (برهان ) (آنندراج ). و رجوع به بزغاله شود.
بزغسمهلغتنامه دهخدابزغسمه . [ ب َ زَ س َ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) جل وزغ را گویند و آن چیزی سبز باشد مانند ابریشم که در روی آب بهم میرسد و وزغ در آن پنهان می شود. و معنی ترکیبی آن و
بزغةلغتنامه دهخدابزغة. [ ب َ غ َ ] (ع مص ) نشتر زدن حجامت گر و بیطار و خون روان کردن . (ناظم الاطباء). بَزغ . و رجوع به این کلمه شود.