بزرگیفرهنگ مترادف و متضاد۱. احتشام، بزرگواری، بلندمرتبگی، عظمت، علو، مجد، نبل، نجابت، والایی ۲. بلوغ، رشد ۳. فراخی، کلانی، وسعت ≠ خردی، کوچکی
بزرگیدیکشنری فارسی به انگلیسیamplitude, bigness, dignity, extent, greatness, hugeness, immensity, largeness, magnitude, mass
بزرگیلغتنامه دهخدابزرگی . [ ب ُ زُ ] (اِخ ) بانوی شاعری که اصلش از کشمیر است و در عهد جهانگیر پادشاه ، ترک پیشه ٔ خود کرد و در گوشه ٔ قناعت خزید. روزی چهار تن شاعر بدیدن او رفتند
بزرگی غدۀ فوقکلیویadrenomegalyواژههای مصوب فرهنگستانبزرگ شدن یکی از برگُردهها یا هر دوی آنها متـ . بزرگی برگُرده
خردگاهلغتنامه دهخداخردگاه . [ خ ُ ] (اِ) خیمه ٔ کوچکی که در درون خیمه ٔ بزرگی برپا کنند. (ناظم الاطباء). || آن جای از سینه ٔ شتر که در وقت خوابیدن بزمین رسد ومانند کف پای او باشد.
اشمونینلغتنامه دهخدااشمونین . [ اُ ن َ ] (اِخ ) (مثنی ) شهری است به صعید اوسط. (منتهی الارب ). شهری است در صعید مصر (192، 11) که در 1720 م . مجرای نیل را از آن برگرداندند و در نتیج
قتادهلغتنامه دهخداقتاده . [ ق َ دَ ] (اِخ ) ابن نعمان انصاری بدری اوسی از کبار صحابه است . وی در سنه ٔ بیست و سه وفات کرد. شصت و پنج سال عمر داشت . (تاریخ گزیده چ لندن ص 238). قت
شکرآویزلغتنامه دهخداشکرآویز. [ ش َ ک َ ] (اِ مرکب ) گوشه و سر دستار که از پشت سربه میان دو کتف می آویخته اند. (فرهنگ فارسی معین ). ظاهراً شمله و علاقه و دستار و آویزیست از عمامه که