جان بر لب آمدنلغتنامه دهخداجان بر لب آمدن . [ ب َل َ م َ دَ ] (مص مرکب ) جان بلب رسیدن . جان بدهان رسیدن . مشرف شدن بمرگ . کنایه از بی تاب شدن : عزم دیدار تو دارد جان برلب آمده بازگردد یا
جان بر لب بودنلغتنامه دهخداجان بر لب بودن . [ ب َ ل َ دَ ] (مص مرکب ) حاضر بودن برای جان بازی : فرمان برمت هرآنچه گویی جان بر لب و گوش برخطایست .سعدی .
جان بر لب رسیدنلغتنامه دهخداجان بر لب رسیدن . [ ب َ ل َ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) جان بلب رسیدن . جان بحلق رسیدن .جان بدهان رسیدن . کنایه از بی طاقت شدن : مرا جان اینچنین بر لب رسیده گدازانم
خاک بر لب مالیدنلغتنامه دهخداخاک بر لب مالیدن . [ ب َ ل َ دَ ] (مص مرکب ) رسمی است در هند که چون خواهند چیزی را با تأکید انکار کنند با دست خاک از زمین برداشته بر لب مالند و گاهی بر سر زبان
لب بر لب نهادنلغتنامه دهخدالب بر لب نهادن . [ ل َ ب َ ل َ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) چسبانیدن لب بر لب دیگری بوسه را : ترنج و سیب لب بر لب نهاده چو در زرین صراحی سرخ باده . نظامی .من جان خ
نفسلغتنامه دهخدانفس . [ ن َ ف َ ] (ع اِ) دم . (غیاث اللغات ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (بحر الجواهر). دمه . (دهار) (مهذب الاسماء). هوائی که از دهان موجود زنده در
لبلغتنامه دهخدالب . [ ل َ ](اِ) شفه . (دهار). لحمی که در مدخل دهان واقع است . قسمت خارجی دهان که دندانها را پوشاند. پرده ٔ پیش دهان که دندانها را پوشاند.نام هر یک از دو قسمت گ
ناملغتنامه دهخدانام . (اِ) لفظی که بدان کسی یا چیزی را بخوانند. اسم . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) (از فرهنگ نظام ). اسم علم چیزی . (بهار عجم ) (آنندراج ). اسم . (السامی ) (دان
عمرلغتنامه دهخداعمر. [ ع ُ ] (ع اِ) زندگانی . (منتهی الارب ) (دهار). حیات . (اقرب الموارد). زیست . زندگی . مدت حیات و زندگانی : چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک نماند فزونتر ز سالی پ
رفتنلغتنامه دهخدارفتن . [ رَ ت َ ] (مص ) حرکت کردن . خود را حرکت دادن . (ناظم الاطباء). روان شدن از محلی به محل دیگر. (ازناظم الاطباء). خود را منتقل کردن از جایی به جایی . نقل ک