بریشلغتنامه دهخدابریش . [ ب َ ] (اِ) اسپ چپار، که خجکها دارد بخلاف رنگ خود. (منتهی الارب ). اسپ چپار که خجکهای سفید یا سیاه بخلاف لون آن دارد. (آنندراج ). به معنی أبرش است . (از ذیل اقرب الموارد از لسان ). رجوع به ابرش شود.
بریشلغتنامه دهخدابریش . [ ب َ ] (اِ) مخفف ابریشم . (آنندراج از فرهنگ سکندرنامه ). و رجوع به بریشم شود.
بریشلغتنامه دهخدابریش . [ ب ِ ] (اِمص ) پاشیدن و فرونشاندن . (برهان ). تبدیل بریز است .(آنندراج ). پاشیدگی و فرونشاندگی . (ناظم الاطباء).
بریشمفرهنگ فارسی عمید= ابریشم: ◻︎ گرچه یکی کرم بریشمگر است / باز یکی کرم بریشمخور است (نظامی۱: ۷۲).
بریشملغتنامه دهخدابریشم . [ ب َ ش َ ] (اِ) ابریشم . افریشم . (آنندراج ). ابریسم . قز. رجوع به ابریشم شود : بیابید از این مایه دیبای روم که پیکر بریشم بود زرْش بوم . فردوسی .کرم کز توت بریشم کند آن نیست عجب چه عجب از زمی ار دُر د
بریشمینلغتنامه دهخدابریشمین . [ ب َ ش َ ] (ص نسبی ) ابریشمین : چنگ بریشمین سلب کرده پلاس دامنش چون تن زاهدان کز او بوی ریای نو زند. خاقانی .- بریشمین کلاه ؛ که کلاه ابریشمین دارد :
بریشونلغتنامه دهخدابریشون . [ ] (اِ) ثمر درختی است شبیه به امرودو منبت آن اسکندریه ، و در مصر آنرا تناول می نمایند و در سایر بلاد بعیده سم است . (فهرست مخزن الادویة).
بریشویلغتنامه دهخدابریشوی . [ ب َ ش َ ] (از یونانی ، اِ) عصر روز یکشنبه . || عید پاک ، و هرعیدی . || تهیه و تدارک . (ناظم الاطباء).
بلاغت کردنلغتنامه دهخدابلاغت کردن . [ ب َ غ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بالغ شدن طفل . (آنندراج ) : چون بریش آمد و بلاغت کردمردم آمیز و مهرجوی بود.سعدی .
برفوزیدنلغتنامه دهخدابرفوزیدن .[ ب َ دَ ] (مص مرکب ) فوزیدن . آروغ زدن : شبان تاری بیدار چاکر از غم عشق گهی بگوید و گاهی بریش برفوزد. طیان .و رجوع به فوزیدن شود.
مچل کردنلغتنامه دهخدامچل کردن . [ م َ چ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کسی را دست انداختن و او را مورد تمسخر قرار دادن (خواه او مطلب را جدی پندارد و بریش بگیرد، یا شوخی طرف را درک کند و اوقاتش تلخ شود و از کوره در برود). (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
سباللغتنامه دهخداسبال . [ س ِ ] (ع اِ)ج ِ سبلة. (دهار) (مهذب الاسماء) (غیاث ) : به نیم گرده بروبی بریش بیست کنشت بصد کلیچه سبال تو شو که روب نرفت . عماره ٔ مروزی .لاف تو ما را بر آتش بر نهادکآن سبال چرب تو بر کنده باد. <p c
بریشمفرهنگ فارسی عمید= ابریشم: ◻︎ گرچه یکی کرم بریشمگر است / باز یکی کرم بریشمخور است (نظامی۱: ۷۲).
بریشملغتنامه دهخدابریشم . [ ب َ ش َ ] (اِ) ابریشم . افریشم . (آنندراج ). ابریسم . قز. رجوع به ابریشم شود : بیابید از این مایه دیبای روم که پیکر بریشم بود زرْش بوم . فردوسی .کرم کز توت بریشم کند آن نیست عجب چه عجب از زمی ار دُر د
بریشم پوشلغتنامه دهخدابریشم پوش . [ ب َ ش َ ] (نف مرکب ) بریشم پوشنده . ابریشم پوش . آنکه لباس از ابریشم در بر دارد. پوشنده ٔ جامه ٔ ابریشمین . || کنایه از وشاق و ساقی . (خسرو و شیرین چ وحید ص 452) : بریشم زن نواها برکشیده بریشم پوش
بریشم زنلغتنامه دهخدابریشم زن . [ ب َ ش َزَ ] (نف مرکب ) بریشم زننده . ابریشم زن . سازنده . چنگ زن . نوازنده . مطرب . نوازنده ٔ ذوات الاوتار : شده از غیرتش بریشم تن زَهره ٔ زُهره ٔ بریشم زن . سنائی .عددْش گرچه شود زهره ٔ بریشم زن چ
سبریشلغتنامه دهخداسبریش . [ س ِ ] (اِ) التنصیف ؛ بدو نیم کرده و سبریش بر سر افکندن . الاختمار؛ سبریش برافکندن . (تاج المصادر بیهقی ).