برقعلغتنامه دهخدابرقع. [ ب ُ ق َ / ب ُ ق ُ ] (ع اِ) روی بند ستور. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) : از بیلقان پرده های بسیار و جل و برقع و ناطف خیزد. (حدود العالم ). ده سر اسب پنج
برقعلغتنامه دهخدابرقع. [ ب ِ ق ِ / ب ُ ق ُ ] (ع اِ) نام آسمان هفتم یا چهارم یا نخستین . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). آسمان چهارم و گویند هفتم . (مهذب الاسماء).
برقعلغتنامه دهخدابرقع. [ ب ُ ق ُ ] (ع اِ) داغی است بر ران مر شتر را بر این صورت 0 0 (منتهی الارب ). داغی که برران شتر نهند. (ناظم الاطباء). ماده بزی که برای دوشیدن شیر بدین نام
برقعةلغتنامه دهخدابرقعة. [ ب َ ق َ ع َ ] (ع مص ) برقع پوشانیدن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). روی پوش بر روی فروگذاشتن . (المصادر زوزنی ). || برقعة بعصا؛ زدن بعصا میان دو
برقعیلغتنامه دهخدابرقعی . [ ب ُ ق َ ] (اِخ ) شاعر معاصر منجیک و منجیک را با او مهاجاتی است . (یادداشت مؤلف ) : ویحک ای برقعی ای تلخ تر از آب فرژتا کی این طبع بد تو که گرفتی سر پ
برقعیدلغتنامه دهخدابرقعید. [ ب َ ق َ ] (اِخ ) شهری است نزدیک موصل . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
علوی برقعیلغتنامه دهخداعلوی برقعی . [ ع َ ل َ ی ِ ب ُ ق َ ] (اِخ ) کسی بود که ازبصره خروج کرد. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 152).
براعةدیکشنری عربی به فارسیزبردستي , تردستي , سبکدستي , چابکي , چالا کي , شگرفي , مزيت , برتري , خوبي , تفوق , رجحان , فضيلت