برغلانیدنلغتنامه دهخدابرغلانیدن . [ ب َ غ َ دَ ] (مص مرکب ) برانگیختن . (برهان ) (ناظم الاطباء). آغالانیدن . (فرهنگ فارسی معین ). برآغالیدن . انگیختن . (انجمن آرا). تحریض نمودن . (ان
برانیدنلغتنامه دهخدابرانیدن . [ ب ُ دَ ] (مص ) ببریدن داشتن . (یادداشت مؤلف ). || بوسه دادن . (آنندراج ).
بالانیدنلغتنامه دهخدابالانیدن . [ دَ ] (مص ) رویاندن . به رویش داشتن . به برآمدن داشتن . پروردن . پرورش دادن . گوالانیدن . نمو دادن .انماء. (یادداشت مؤلف ). نمو دادن . انشاء. (مجمل
برآسانیدنلغتنامه دهخدابرآسانیدن . [ب َ دَ ] (مص مرکب ) اراحة. (مجمل اللغة). آسوده گردانیدن و این متعدی آسودن است : الاراحة؛ چهارپای را به مأوی بردن و راحت دادن و برآسانیدن . (مجمل ا
برآغالانیدنلغتنامه دهخدابرآغالانیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) اغراء. تدریب . تقریش . (منتهی الارب ). تأریش . اضراء. تحریش . تحریض . تهییج . برانگیزاندن . برانگیختن . بعدها این کلمه را ب
بربالانیدنلغتنامه دهخدابربالانیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) بالانیدن . اشباب ؛ بربالانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). رجوع به بالانیدن شود.
برغالیدنلغتنامه دهخدابرغالیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) برغلانیدن . برآغالیدن . برانگیختن . تحریک و اغوا کردن . || افکندن وبرکندن . (ناظم الاطباء). و رجوع به برآغالیدن شود.
بیاغالیدنلغتنامه دهخدابیاغالیدن . [ دَ] (مص ) تحریک کردن و تحریک نمودن . (آنندراج ). تحریک نمودن و تحریض کردن . (برهان ). || آمیختن و برغلانیدن ، یعنی اغوا نمودن . (غیاث ) (آنندراج )
تأریثلغتنامه دهخداتأریث . [ت َءْ ] (ع مص ) ورغلانیدن بعضی را بر بعضی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). برغلانیدن و برانگیختن . (آنندراج ). شر انگیختن میان قومی . (تاج المصادر بیه
برآغالیدنلغتنامه دهخدابرآغالیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) برانگیختن . (آنندراج ) (برهان ). نزغ . (منتهی الارب ). اغراء. (ترجمان القرآن ). برغلانیدن نیز گفته اند. (آنندراج ). اغراء و تح
تحریشلغتنامه دهخداتحریش . [ ت َ ] (ع مص ) بر یکدیگر برآغالیدن شکره . (زوزنی ). برافزولیدن قوم و سگ بر یکدیگر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تحریش میان قوم یا سگان ؛ برانگیختن آن