بردعیلغتنامه دهخدابردعی . [ ب َ دَ ] (اِخ ) احمدبن اعین از فقهای حنفی و او از ابوالحسن الکرخی فقه فرا گرفت و در وقعه ٔ قرامطه در راه مکه کشته شد.
بردعیلغتنامه دهخدابردعی . [ ب َ دَ ی ی ] (ص نسبی ) منسوب است به بردع و بردعه که نام شهری است در اقصای آذربایجان . (انساب سمعانی ) (ناظم الاطباء). رجوع به بردع و بردعه و برذعة شود : با گلیم جهرمی میگفت نطع بردعی کز حصیر و بوریایم خارخاری بردلست .<p class="aut
بردعیلغتنامه دهخدابردعی . [ب َ دَ ] (ص نسبی ) منسوب است به بردع ، پشماگند فروش . (تفلیسی ). پالان گر و زین فروش و زین گر. (آنندراج ).
ابوبکر بردعیلغتنامه دهخداابوبکر بردعی . [ اَ بو ب َ رِ ب َ دَ ] (اِخ ) محمدبن عبداﷲ. محمدبن اسحاق بن ندیم صاحب الفهرست به سال 340 هَ . ق . او را دیده است . یکی از فقهاء خوارج شراة است و او مذهب خویش می نهفته و خود را معتزلی مینموده . او راست : کتاب الناکثین . کتاب ال
فاطمه ٔ بردعیهلغتنامه دهخدافاطمه ٔ بردعیه . [ طِ م َ ی ِ ب َ دَ عی ی َ ] (اِخ ) در اردبیل بوده و از عارفات متکلم به شطح به شمار می آمده است . (رجوع به نفحات الانس جامی چ تهران ص 621).
ابومسکینلغتنامه دهخداابومسکین . [ اَ م ِ ] (اِخ ) بردعی . شاعر ومحدث . او را نزدیک صد ورقه شعر است . (ابن الندیم ).
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [اَ م َ ] (اِخ ) بردعی . او راست حاشیه ٔ ممزوجی بر شرح العقائد که در سال 850 هَ . ق . باتمام رسیده است .
کیدلغتنامه دهخداکید. [ ک َ ] (اِخ ) نام نوشابه ٔ بردعی بوده که قیدافه معرب آن شده ، و اصل درآن کندابه یعنی آب قند بوده است ، نوشابه نیز به همان معنی است و قند معرب کنداست . (انجمن آرا) (آنندراج ). و رجوع به کیدپا شود.
ابوبکر بردعیلغتنامه دهخداابوبکر بردعی . [ اَ بو ب َ رِ ب َ دَ ] (اِخ ) محمدبن عبداﷲ. محمدبن اسحاق بن ندیم صاحب الفهرست به سال 340 هَ . ق . او را دیده است . یکی از فقهاء خوارج شراة است و او مذهب خویش می نهفته و خود را معتزلی مینموده . او راست : کتاب الناکثین . کتاب ال