بردانلغتنامه دهخدابردان . [ ب َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ برد، صبح و شام و فی الحدیث من صلی البردین دخل الجنة. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (آنندراج ). بامداد و شبانگاه . (مهذب الا
بردانلغتنامه دهخدابردان . [ ب َ ] (اِخ ) وردان . وارتان . اشک نوزدهم پسر اردوان که بنا بروایتی از یوسف فلاویوس پس از پدر بتخت سلطنت نشست . رجوع به ایران باستان ص 2413 ببعد شود.
بردانلغتنامه دهخدابردان . [ ] (اِخ ) شهرکی است بعراق بر شمال بغداد بر مشرق دجله جایی آبادان . (حدود العالم ). و نیز نام چند جایگاه است . رجوع به مراصد الاطلاع شود. || چشمه ای در
بردانلغتنامه دهخدابردان . [ ب َ ] (اِ) شیره ٔ گیاهی است بغایت بدبو و گنده . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
بردانهلغتنامه دهخدابردانه . [ ب َ ن َ / ن ِ ] (اِ) نان که در شیر آمیخته در روغن بریان نمایند. نانی که در شیر خیسانده و با کره مخلوط نموده و خشک کرده باشند. (ناظم الاطباء).
بردانیلغتنامه دهخدابردانی . [ ] (اِ) لغت عجمی است و آنرا بسریانی عبروس و بیونانی اسقوالس نامند نباتی است پرشاخ و شاخه ها مثل کمان کج و خمیده و گلش سفیدو ثمرش مثل زیتون و طعم او تن
بردانیلغتنامه دهخدابردانی . [ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب است به بردان که قریه ای است از قراء بغداد. (سمعانی ).
دیر بردانلغتنامه دهخدادیر بردان . [ دَ رِ ؟ ] (اِخ ) ابن حوقل نویسد راه زاور که قریه ٔ آبادی است ... و از حدود کرمان است به کوجوی یک منزل است و کوجوی جایی است با چشمه ای کم آب ... و
بردانیلغتنامه دهخدابردانی . [ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب است به بردان که قریه ای است از قراء بغداد. (سمعانی ).
بردانهلغتنامه دهخدابردانه . [ ب َ ن َ / ن ِ ] (اِ) نان که در شیر آمیخته در روغن بریان نمایند. نانی که در شیر خیسانده و با کره مخلوط نموده و خشک کرده باشند. (ناظم الاطباء).
بردانیلغتنامه دهخدابردانی . [ ] (اِ) لغت عجمی است و آنرا بسریانی عبروس و بیونانی اسقوالس نامند نباتی است پرشاخ و شاخه ها مثل کمان کج و خمیده و گلش سفیدو ثمرش مثل زیتون و طعم او تن
دیر بردانلغتنامه دهخدادیر بردان . [ دَ رِ ؟ ] (اِخ ) ابن حوقل نویسد راه زاور که قریه ٔ آبادی است ... و از حدود کرمان است به کوجوی یک منزل است و کوجوی جایی است با چشمه ای کم آب ... و