برخیزیدنلغتنامه دهخدابرخیزیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) برخاستن . برپا ایستادن . بپا خاستن . قائم شدن : فراقش گر کند گستاخ بینی بگو برخیزمت یا می نشینی . نظامی .هوای دل رهش میزد که بر
کام برخیزیدنلغتنامه دهخداکام برخیزیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) کام برآمدن . مراد و آرزو حاصل شدن : مرا زین کار کامی برنخیزدپری پیوسته از مردم گریزد.نظامی .
بجخیزیدنلغتنامه دهخدابجخیزیدن . [ ب َ دَ ] (مص ) غلطیدن است بر چیزی . (فرهنگ اسدی ) : چه سود کند که آتش عشقش دود از دل و جان من برانگیزدپیش همه مردمان و او عاشق جوینده بخاک بر ببجخی
بخیزیدنلغتنامه دهخدابخیزیدن . [ ب َ دَ ] (مص ) دوتا گردیدن برای تعظیم امیری . (آنندراج ). خم کردن سر برای توقیر و تعظیم . (ناظم الاطباء).
برخزیدنلغتنامه دهخدابرخزیدن . [ ب َ خ َدَ ] (مص مرکب ) خزیدن بسوی بالا. مقابل فروخزیدن . (یادداشت مؤلف ). خزیدن به برسو. رجوع به خزیدن شود.
کام برخیزیدنلغتنامه دهخداکام برخیزیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) کام برآمدن . مراد و آرزو حاصل شدن : مرا زین کار کامی برنخیزدپری پیوسته از مردم گریزد.نظامی .
برخاستنلغتنامه دهخدابرخاستن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) برخیزیدن . خاستن . ایستادن . بلند شدن . برپا ایستادن . بپا شدن . پا شدن . برپا شدن . متصاعد شدن . قیام . قیام کردن . قوم . قومة
عمودی بودنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: بُعد عمودی بودن، ایستاده بودن، برپابودن، ایستادن برخاستن، ازجا برخاستن، سَر پا شدن، بلند شدن، برخیزیدن، بالا آمدن، خاستن
بجخیزیدنلغتنامه دهخدابجخیزیدن . [ ب َ دَ ] (مص ) غلطیدن است بر چیزی . (فرهنگ اسدی ) : چه سود کند که آتش عشقش دود از دل و جان من برانگیزدپیش همه مردمان و او عاشق جوینده بخاک بر ببجخی
بخیزیدنلغتنامه دهخدابخیزیدن . [ ب َ دَ ] (مص ) دوتا گردیدن برای تعظیم امیری . (آنندراج ). خم کردن سر برای توقیر و تعظیم . (ناظم الاطباء).