براولغتنامه دهخدابراو. [ ب َ ] (اِ) طایفه ٔ سرگین کش و کناس . (انجمن آرا) (آنندراج ). طایفه ای را گویند از جنس کناس و سرگین کش . (برهان ). ج ، براوان : ملک را بدست گرفت و حرام نمکی بسیار کرد و او را براوان شبانه کشتند.
برآهوئیلغتنامه دهخدابرآهوئی . [ ب َ ] (اِخ ) طائفه ای ازطوایف نواحی سرحدی بلوچستان و مرکب از سی خانوار است که در دجن سکونت دارند. (جغرافیای سیاسی کیهان ).
برچافلغتنامه دهخدابرچاف . [ ب ُ ] (اِ) غله ای است که نام دیگر تکلمیش خلراست . (آنندراج از فرهنگ جهانگیری ). لوبیا و نخود و ماش و مانند آنها. برجاف .(ناظم الاطباء). بنشن . حبوبات . نام غله ای است که آنرا به تازی ملک و جلبان گویند. (جهانگیری ) (برهان ).
بیراه، بیراهفرهنگ مترادف و متضاد۱. چرت، یاوه، نامربوط، بیربط ۲. کجرو، منحرف، ضال، گمراه ≠ براه، سربهراه ۳. بیانصاف ۴. بیتناسب، ناهماهنگ
براوژلیدنلغتنامه دهخدابراوژلیدن . [ ب َ اَژُ دَ ] (مص مرکب ) برافژولیدن . تحریض . محاضه . (المصادر زوزنی ). و رجوع به اوژولیدن و برافژولیدن شود.
براوژولیدنلغتنامه دهخدابراوژولیدن . [ ب َ اَ دَ ] (مص مرکب ) تحریض . (المصادر). برافژولیدن . محاضة؛ یک دیگر را بر اوژولیدن . (المصادر زوزنی ). رجوع به برافژولیدن شود.
براوفتادنلغتنامه دهخدابراوفتادن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) اوفتادن . افتادن . رجوع به اوفتادن و افتادن شود.- براوفتادن به ؛ آغازیدن به . (یادداشت مؤلف ): چنان بدانم من جای غلغلیجگهش کجا بمالش اول براوفتد بسریش .لبیبی
براونلغتنامه دهخدابراون . (اِخ ) ادوارد گرانویل . خاورشناس انگلیسی [ تولد1240 هَ ش . / 1862 م . وفات 1304 هَ ش . / <span cla
قَضَيْنَا عَلَيْهِفرهنگ واژگان قرآنبراو مقرّر کرديم (عبارت "قَضَيْنَا عَلَيْهِ ﭐلْمَوْتَ "يعني مرگ را براو مقرر کرديم يا جانش را گرفتيم)
أثْقَلَ کاهِلَهُدیکشنری عربی به فارسیبر دوشش سنگيني کرد , کمرش را شکست , گران آمد براو , آزرد او را , ناراحت کرد او را , خسته کرد او را
وریبفرهنگ فارسی عمیداریب؛ کج؛ ناراست: ◻︎ توانی براو کار بستن فریب / که نادان همه راست بیند وریب (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۹۸).
براوژلیدنلغتنامه دهخدابراوژلیدن . [ ب َ اَژُ دَ ] (مص مرکب ) برافژولیدن . تحریض . محاضه . (المصادر زوزنی ). و رجوع به اوژولیدن و برافژولیدن شود.
براوژولیدنلغتنامه دهخدابراوژولیدن . [ ب َ اَ دَ ] (مص مرکب ) تحریض . (المصادر). برافژولیدن . محاضة؛ یک دیگر را بر اوژولیدن . (المصادر زوزنی ). رجوع به برافژولیدن شود.
براوفتادنلغتنامه دهخدابراوفتادن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) اوفتادن . افتادن . رجوع به اوفتادن و افتادن شود.- براوفتادن به ؛ آغازیدن به . (یادداشت مؤلف ): چنان بدانم من جای غلغلیجگهش کجا بمالش اول براوفتد بسریش .لبیبی
براونلغتنامه دهخدابراون . (اِخ ) ادوارد گرانویل . خاورشناس انگلیسی [ تولد1240 هَ ش . / 1862 م . وفات 1304 هَ ش . / <span cla