براهلغتنامه دهخدابراه . [ ب ُ ] (ص ) با زیب و نیکویی . (صحاح الفرس ). زیب و نیکویی بود بمردم و غیره . (لغت نامه ٔ اوبهی ). مناسب . نیکو. (فرهنگ لغات شاهنامه ) : رای ملک خویش کن
براهلغتنامه دهخدابراه . [ ب َ ] (اِ) مگس یا کرم شب تاب . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ). کرمکی است مانند خنفسا جرمی کوچکتر از مگسی که در شب تاریک رود مانند چراغی روشن از پشت او افروخته
براهلغتنامه دهخدابراه . [ ب ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) (از: ب + راه ) خوب . نیکو. || آراسته . || خوبی . نیکوئی . (برهان ) (آنندراج ). || زیبا. گویند مردی براه است . (فرهنگ اسدی ).
براهلغتنامه دهخدابراه . [ ب ِ ] (ع اِ) ج ِ ابراهیم . اباره و اباریه و ابارهه و براهم و براهیم و براهمة و براه جمع ابراهیم است . (منتهی الارب ).
براهلغتنامه دهخدابراه . [ ب ُ ] (نف ) قطعکننده . قاطع. برّنده . برّا. و این کلمه در «ناخن براه » جزو دوم است از کلمه ٔ مرکب و در بیت ذیل مستقل بکار رفته است : بپوشی همان پوستین
براحلغتنامه دهخدابراح . [ ب َ ] (ع مص ) زایل شدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دور شدن و نیست شدن . (از آنندراج ). || از جای فراتر شدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ، ترتیب عاد
براحلغتنامه دهخدابراح . [ ب َ ح ِ ] (اِخ ) اسم آفتاب است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). علم است آفتاب را. (ناظم الاطباء). مبنی علی الکسر، نامی است آفتاب را. (مهذب الاسماء).
بِراهگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی به راه ، به صلاح ، در راه راست رفتن ، مسافر بودن ، درست ، صحیح
براةلغتنامه دهخدابراة. [ ب َ ] (ع اِ) مبراة. کارد کمان تراش . (منتهی الارب ). و در اقرب الموارد بَرّاءَة به این معنی آمده است . رجوع به اقرب الموارد و منتهی الارب شود.
براه آمدنلغتنامه دهخدابراه آمدن . [ ب ِ م َ دَ ] (مص مرکب ) (از: ب + راه + آمدن ) سر براه شدن . ارشاد و هدایت شدن . راه یافتن : به من بخش سودابه را زین گناه پذیرد مگر پند و آید براه
براه آوردنلغتنامه دهخدابراه آوردن . [ ب ِ وَ دَ ] (مص مرکب ) (از: ب + راه + آوردن ) ارشاد کردن . هدایت کردن .
براه استادنلغتنامه دهخدابراه استادن . [ ب ِ اِ دَ ] (مص مرکب ) (از: ب +راه + استادن ) براه ایستادن . انتظار کشیدن . (آنندراج ). سر راه ایستادن . در انتظار کسی ماندن : کبک از حسرت رفتار
براه افتادنلغتنامه دهخدابراه افتادن . [ ب ِ اُ دَ ] (مص مرکب ) (از: ب + راه + افتادن ) قریب به انجام رسیدن و روبرو آمدن و روبراه آمدن کار. (آنندراج ). راه افتادن : کی سرانجامی من خوب ب
براه افکندنلغتنامه دهخدابراه افکندن . [ ب ِ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) (از: ب + راه + افکندن ) براه انداختن . بیدار کردن و راه نمودن . (آنندراج ) : رگ خواب است از افسردگیها رشته را تنگم به