براغلغتنامه دهخدابراغ .[ ب ُ ] (ص ) فربه و با موی گردن پرپشت و یکدست مخملی ، و آن صفتی است گربه را. براق . رجوع به براق شود.- براغ شدن بر کسی ؛ براق شدن . بخشم به او نگریستن .
براقلغتنامه دهخدابراق . [ ب ُ ] (ص ) براغ .نرم و درخشان و انبوه موی ، و آن صفتی است گربه را.- براق شدن ؛ گشودن و ستیخ کردن گربه موی گردن را بگاه جنگ .- || گشودن و ستیخ کردن خرو
glitteredدیکشنری انگلیسی به فارسیزرق و برق دار، براق شدن، تلالو داشتن، برق زدن، درخشیدن، تابیدن، ساطع شدن
جلاکاریvarnishingواژههای مصوب فرهنگستانپرداخت سطحی قطعات فلزی و غیرفلزی بهوسیلۀ محلولهای رزینی، برای برّاق شدن و محافظت سطحی آنها