بدخویلغتنامه دهخدابدخوی . [ ب َ ] (ص مرکب ) بدخلق . زشت خوی . تندخو. مقابل خوش خوی . نیکخوی . (فرهنگ فارسی معین ). اَعوَج . خَزَنزَر. خُنُدب . شِغّیر. شِنّیر. شَکِس . شَکِص . صَن
بدخویلغتنامه دهخدابدخوی . [ ب َ خ ُ وی ](حامص مرکب ) بدخویی . زشت خویی . تندخویی : به مستی ندیدم ز تو بدخوی همان زآرزو این سخن بشنوی . فردوسی .ترا عشق سودابه و بدخوی ز سر برگرفت
بدخوییفرهنگ مترادف و متضاداخم، تندخویی، زعارت، کجخلقی، بداخلاقی، بدخلقی، ترشرویی، عصبانیت ≠ خوشخویی، خوشرویی
بدخوییلغتنامه دهخدابدخویی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) بدخوئی . بدخلقی . بدخیمی . زشت خویی . تندخویی . مقابل خوش خویی ، نیک خویی . (فرهنگ فارسی معین ). رذالت و سؤخلق . (ناظم الاطباء).
دژخملغتنامه دهخدادژخم . [ دُ خ ِ ] (ص مرکب ) بد خوی و طبیعت . (از برهان ). خشمگین . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).- دژخم شدن ؛ خشمگین شدن : دژخم شدو گفت ای که ترا خواهر و زن غرکس ا
بدلغتنامه دهخدابد. [ ب َ ] (ص ) نقیض خوب و نیک . (برهان قاطع). ضد نیک . (فرهنگ سروری ). ضد خوب . (آنندراج ). نقیض خوب و نیک و خوش . (ناظم الاطباء). ناگوار. زشت . ردی . ردیة. ن
شراستفرهنگ انتشارات معین(شَ سَ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) بد - خویی کردن . 2 - (اِمص .) بدخویی ، بدخلقی . 3 - نزاع ، خلاف .
کوزبلغتنامه دهخداکوزب . [ ک َ زَ ] (ع ص ) بخیل تنگ خوی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بخیل بد خوی و کج خلق . (ناظم الاطباء).