بیدار داشتنلغتنامه دهخدابیدار داشتن . [ ت َ] (مص مرکب ) بیدار کردن . || مانع خواب کسی شدن . وی را به حال بیداری نگاه داشتن : صبا باز با گل چه بازار داردکه هموارش از خواب بیدار دارد. نا
بیدار شدنلغتنامه دهخدابیدار شدن . [ ش ُ دَ] (مص مرکب ) از خواب برخاستن . (ناظم الاطباء). تیقظ.(ترجمان القرآن ). استیقاظ. (المصادر زوزنی ). سر از خواب برداشتن . سر برگرفتن از خواب . س
بیدار کردنلغتنامه دهخدابیدار کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) از خواب برخیزانیدن . (ناظم الاطباء). بعث . (ترجمان القرآن ). از خواب برانگیختن . از خواب برکردن . ایقاظ. تیقظ. (یادداشت مؤلف
بیدار گردیدنلغتنامه دهخدابیدار گردیدن . [ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) بیدار گشتن . سر از خواب برداشتن . || کنایه از هشیار و آگاه گردیدن : هرکه او بیدار گردد بنده ٔ ایشان شودزآنکه چون مولای ا
بیدار گشتنلغتنامه دهخدابیدار گشتن . [ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) از خواب برخاستن . بیدار گردیدن : کنون چون برآرد سپهر آفتاب سر شاه بیدار گردد ز خواب . فردوسی .گوئی همه زین پیش بخواب اندر بو
جاخالی رفتنلغتنامه دهخداجاخالی رفتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) بدیدار خانواده ٔ مسافر رفتن پس از سفر کردن کسی از خانواده .
اهل رؤیتلغتنامه دهخدااهل رؤیت . [ اَ ل ِ رُ ءْ ی َ ] (اِخ ) عموم فرقی که بدیدار حق تعالی در دنیا یا آخرت معتقد بوده اند. (خاندان نوبختی ص 251).
باشه انداختنلغتنامه دهخداباشه انداختن .[ ش َ / ش ِ اَ ت َ ] (مص مرکب ) رها کردن باشه برشکار.پرواز دادن باشه برای گرفتن شکار : اباقاخان را بدیدار او شعفی تمام ظاهر شد و بوقت مراجعت اوفرم
بی کردارلغتنامه دهخدابی کردار. [ ک ِ ] (ص مرکب ) (از: بی + کردار) که کردار ندارد. بی عمل : وگر گفتار بی کردار داری چو زراندود دیناری بدیدار. ناصرخسرو.|| دشنامی است لوطیان را. آنکه ب