بدهلغتنامه دهخدابده . [ ب ِ دِه ْ ] (اِخ ) دهی است از بخش خورموج شهرستان بوشهر که 209 تن سکنه دارد.محصول آن غلات است . (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 7).
بدهلغتنامه دهخدابده . [ ب ُ دَ / دِ ] (اِ) رگوی سوخته که با چخماق آتش بر آن زنند. (از برهان قاطع). رگوی سوخته وچوب پوسیده که بر زیر سنگ چخماق نهند و چخماق زنند تا آتش درگیرد و
بدهلغتنامه دهخدابده . [ ب ِ دِه ْ ] (اِ) چیزی که بر ذمه ٔ شخصی بود و شخص ملزم بر دادن آن باشد. (ناظم الاطباء). دین . بدهی . وام که ستده باشند. مقابل بستان و طلب . (از یادداشتها
بدحلغتنامه دهخدابدح . [ ب َ ] (ع اِ) نوعی ازماهی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغة). || علانیة. (آنندراج ) (معجم متن اللغة): فعل فلان کذا بدحاً؛ علانیه کرد فلا
بدحلغتنامه دهخدابدح . [ ب َ ] (ع مص )دریدن . (آنندراج ). شکافتن . (تاج المصادر بیهقی ). || زدن بعصا. (آنندراج ). بچوب زدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). و رجوع به بدو
بدحلغتنامه دهخدابدح . [ ب ِ ] (ع اِ) فضای فراخ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ، بِداح . (منتهی الارب ).
بدحلغتنامه دهخدابدح . [ ب ُ دُ ] (ع اِ) ج ِ بَداح . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به بداح شود.
بدةلغتنامه دهخدابدة. [ ب ِ / ب َدْ دَ ] (ع اِ) قوت و توان ، یقال ماله بدة؛ یعنی نیست او را طاقت آن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). قوت . توان . طاقت . (یادداشت مؤلف ).
بدةلغتنامه دهخدابدة. [ ب ُدْ دَ ] (ع اِ) بهره ای از هر چیز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج ، بِدَد. || طاقت . || غایت چیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء):