بدریلغتنامه دهخدابدری . [ ب َ ] (اِ) بدره که خریطه ٔ زر و پول است . (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). خریطه ای باشد که طولش از عرض اندک بیشتر باشدو آن را از چرم و گل
بدریلغتنامه دهخدابدری . [ ب َ ] (حامص ) بدر بودن . ماه تمام و دوهفته بودن . حالت ماه دوهفته : مه نو تا به بدری نور گیردچو در بدری رسد نقصان پذیرد. نظامی .و رجوع به بدر شود.
بدریلغتنامه دهخدابدری . [ ب َ را ] (ع اِ) پیشی و سبقت : و استقیناالبدری ؛ ای مبادرین . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
بدریلغتنامه دهخدابدری . [ ب َ ری ی ] (ع اِ) بارانی که پیش از زمستان ببارد. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). باران قبل از زمستان . (از اقرب الموارد). بارانی که پیش از سرما بیاید
بدترکیبفرهنگ مترادف و متضادبدریخت، بدشکل، بدقیافه، بدقواره، بدگل، بدلقا، بدمنظر، بدنما، بدهیکل، بدهیئت، زشت، کریه، کریهالمنظر ≠ قشنگ، خوشترکیب
بدریونلغتنامه دهخدابدریون . [ ب َ ] (از سریانی ، اِ) مقل ازرق . (از انجمن آرا). رجوع به مقل ازرق (ذیل «مقل ») شود.
بدریةلغتنامه دهخدابدریة. [ ب َ ری ی َ ] (اِخ ) نام سال دوم هجرت رسول صلوات اﷲعلیه بمدینه و آن مطابق با سال پانزدهم بعثت است . (یادداشت مؤلف ).
بدریةلغتنامه دهخدابدریة. [ ب َ ری ی َ ] (ع اِ) از نقود قدیمی تاآخر عهد عباسیان است . بَغْلیّه . و بدریه از آن سبب گویند که اعراب آن را در بدره (پوست بزغاله ) می نهادند و در هر بد