بدروزلغتنامه دهخدابدروز. [ ب َ ] (ص مرکب ) بدبخت . (ناظم الاطباء) (از ولف ). بدحال . (یادداشت مؤلف ). بدروزگار. تیره بخت . سیه روزگار. مقابل بهروز، نیک روز : همی گفت بدروز و بدا
بدروزگارفرهنگ مترادف و متضاد۱. بدبخت، بدحال، تبهروزگار، تیرهروز، سیهروز ≠ بهروز، نیکروز ۲. خبیث، شریر
بدروزیلغتنامه دهخدابدروزی . [ ب َ ] (ص مرکب ) آنکه روزی او به دشواری رسد. بدرزق . (فرهنگ فارسی معین ).
بدروزگارلغتنامه دهخدابدروزگار. [ ب َ ] (ص مرکب ) بدبخت . (ناظم الاطباء) (از ولف ). بدطالع. (آنندراج ). تیره روز. سیه روز. بدروز. مقابل به روزگار : چو خشنود گردد ز ما شهریارنباشیم نا
بدروزگاریلغتنامه دهخدابدروزگاری . [ ب َ ] (حامص مرکب ). وضعبدروزگار. (از فرهنگ فارسی معین ). حالت بدروزگار.- بدروزگاری کردن ؛ بدگذرانی . (یادداشت مؤلف ). التقشف ؛ بدروزگاری کردن .
بدروزیلغتنامه دهخدابدروزی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) بدبختی . تیره بختی . بدروزگاری : همان بند بلا بر هم شکستم وز آن زندان بدروزی بجستم . (ویس و رامین ).بدان زاری و بدروزی همی گشت چو
بدروزگارلغتنامه دهخدابدروزگار. [ ب َ ] (ص مرکب ) بدبخت . (ناظم الاطباء) (از ولف ). بدطالع. (آنندراج ). تیره روز. سیه روز. بدروز. مقابل به روزگار : چو خشنود گردد ز ما شهریارنباشیم نا
بدروزیلغتنامه دهخدابدروزی . [ ب َ ] (ص مرکب ) آنکه روزی او به دشواری رسد. بدرزق . (فرهنگ فارسی معین ).
بدروزگاریلغتنامه دهخدابدروزگاری . [ ب َ ] (حامص مرکب ). وضعبدروزگار. (از فرهنگ فارسی معین ). حالت بدروزگار.- بدروزگاری کردن ؛ بدگذرانی . (یادداشت مؤلف ). التقشف ؛ بدروزگاری کردن .
بدروزیلغتنامه دهخدابدروزی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) بدبختی . تیره بختی . بدروزگاری : همان بند بلا بر هم شکستم وز آن زندان بدروزی بجستم . (ویس و رامین ).بدان زاری و بدروزی همی گشت چو
بدحاللغتنامه دهخدابدحال . [ ب َ ] (ص مرکب ) بدروز و بدبخت . مقابل خوشحال . (آنندراج ). بدحالت . (ناظم الاطباء). دَقَع. وَدْب . مُسْتَوبِد. (منتهی الارب ). ممتحن . (لغت ابوالفضل ب