بدجلولغتنامه دهخدابدجلو. [ ب َ ج ِ ل َ / لُو ] (ص مرکب ) اسپ سرکش . (غیاث اللغات ). اسبی که مطاوعت سوار نکند. (آنندراج ). ستور سرکش که بواسطه ٔ لگام رام نگردد. (ناظم الاطباء) : پربجولان مباش تیزعنان توسن روزگار بدجلو است .<p
حرفدیکشنری عربی به فارسیکج کردن , تحريف کردن , ازشکل طبيعي انداختن , بدنمايش دادن , بدجلوه دادن , مشتبه کردن
زشت آمدنلغتنامه دهخدازشت آمدن . [ زِ م َ دَ ] (مص مرکب ) بدجلوه کردن . قبیح بودن . مکروه و نازیبا عرضه شدن : چو علمت هست خدمت کن چو دانایان که زشت آیدگرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا. سنائی (دیوان چ مصفا ص 28</s