بدارلغتنامه دهخدابدار. [ ب َ ] (اِ) سیخی که بدان گوساله می رانند. (ناظم الاطباء). چوب که با آن گاو رانند. (از آنندراج ). از آلات زراعت است . (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 162 الف ).
بدارلغتنامه دهخدابدار. [ ب ِ ] (ع مص ) پیشی گرفتن و شتافتن . (ترجمان القرآن جرجانی ). تبادر. مبادرت . پیشدستی کردن . (یادداشت مؤلف ): و لاتأکلوها اسرافاً و بِداراً ان یکبروا.
بدارلغتنامه دهخدابدار. [ب َ رِ ] (ع اِ فعل ) مبنیاً علی الفتح . بشتاب . (ناظم الاطباء). در استعجال گویند: اَلوَحی ̍ [ اَ وَ حا ] .الوحی و الوحاک ؛ ای البدار، البدار. (از المنجد)
بدآراملغتنامه دهخدابدآرام . [ ب َ ] (ص مرکب ) دغاباز. ریاکار. (آنندراج ). مکار. حیله باز. (ناظم الاطباء). || ناراحت . (یادداشت مؤلف ) : از آواز ما خفته همسایگان بدآرام گشتند در خ
بدآراملغتنامه دهخدابدآرام . [ ب َ ] (ص مرکب ) دغاباز. ریاکار. (آنندراج ). مکار. حیله باز. (ناظم الاطباء). || ناراحت . (یادداشت مؤلف ) : از آواز ما خفته همسایگان بدآرام گشتند در خ
بدارقهلغتنامه دهخدابدارقه . [ ب َ رِ ق َ ] (ع اِ) ظاهراً از بدرقه (بدرقة) گرفته شده که گویا مسافران و کاروانیان را بدرقه می کرده و از حکومت مشاهره می گرفته اند: ذکر مال عمال و اهل