بخیل شدنلغتنامه دهخدابخیل شدن . [ب َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) زفت و ممسک شدن . بخیل گشتن . تشدد. لحز. حصر. (تاج المصادر بیهقی ). استقفال . تلحز.(منتهی الارب ). اکداء. (یادداشت مؤلف ) :
بخیلفرهنگ مترادف و متضاد۱. تنگچشم، تنگنظر، خسیس، سیهکاسه، لئیم، ممسک، ناخنخشک، نظرتنگ ۲. پست، ناکس ≠ سخی، کریم، نظربلند
تحزقلغتنامه دهخداتحزق . [ ت َ ح َزْ زُ ] (ع مص ) سخت بخیل شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || تقبض . (اقرب الموارد).
ابخاللغتنامه دهخداابخال .[ اِ ] (ع مص ) بخیل یافتن کسی را. زفت دیدن کسی را. || به بخل ، به بخیلی ، به زفتی نسبت کردن . || بخیلی کردن . || بخیل شدن .
ارتزازلغتنامه دهخداارتزاز.[ اِ ت ِ ] (ع مص ) ترنجیده شدن . || پشیمان شدن . || درنشستن تیر به نشانه . (منتهی الارب ). || استوار شدن چیزی در چیزی . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). ||