بخقلغتنامه دهخدابخق . [ ب َ ] (ع مص ) کور کردن چشم کسی را. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). یک چشم کردن . (تاج المصادر بیهقی ). اعور کردن . (از اقرب الموارد).
بخقلغتنامه دهخدابخق . [ ب َ خ َ ] (ع مص ) اعور شدن . (از اقرب الموارد). کور شدن چشم . یک چشم شدن . (المصادر زوزنی ). || بسیار چرک دادن چشم و منطبق ناشدن هر دو کناره ٔ پلک بر حد
بخقلغتنامه دهخدابخق . [ ب ُ ] (ع اِ) ج ِ اَبْخَق و بَخْقاء. (از ناظم الاطباء). رجوع به ابخق و بخقاء شود.
بنقلغتنامه دهخدابنق . [ ب َ ] (ع مص ) پیوند کردن نهال را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || وصل کردن . (از اقرب الموارد).
بوق ترکیلغتنامه دهخدابوق ترکی . [ ق ِ ت ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نوعی بوق است : و سخن تفاخر و حدیث تفوق از کثرت خیل و حشم و تبع و خدم ... به حیثیتی میراند که در بوق ترکی نمی گنجد
forدیکشنری انگلیسی به فارسیبرای، زیرا که، چون که، بخاطر، برای اینکه، مربوط به، در مدت، بمنظور، در برابر، در مقابل، بجهت، بجای، از طرف، بواسطه، به بهای، برله، بقدر، بطرفداری از
فاش شدنلغتنامه دهخدافاش شدن . [ ش ُ دَ ](مص مرکب ) آشکار شدن . ظاهر شدن . رجوع به فاش شود.- فاش شدن خبر ؛ پراگنده شدن و ذیوع آن . (یادداشت بخط مؤلف ) : فاش شد راز من به گیتی فاش م
فاش گردانیدنلغتنامه دهخدافاش گردانیدن . [ گ َ دَ ] (مص مرکب ) آشکار ساختن . (یادداشت بخط مؤلف ) : و تو را مقرر است که فاش گردانیدن این حدیث از جهت من ناممکن است . (کلیله و دمنه ). فاش
فاش کردنلغتنامه دهخدافاش کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آشکار کردن . اشاعة. (یادداشت بخط مؤلف ) : به یکی تیر همی فاش کندراز حصارور بر او کرده بود قیر بجای گلزار. عسجدی .حیلت و رخصت ب
فاشلغتنامه دهخدافاش . (ص ) پراگنده . مبدل پاش است . (آنندراج ). صاحب صحاح الفرس کلمه را فارسی دانسته و چنین مینویسد: پراکنده شده و آشکاره شده باشد. (یادداشت بخط مؤلف ) : چو در
فاش الاستعماللغتنامه دهخدافاش الاستعمال . [ شُل ْ اِ ت ِ ] (از ع ، ص مرکب ) زبان زد. کثیرالاستعمال . (یادداشت بخط مؤلف ).