باقعلغتنامه دهخداباقع. [ ق ِ ] (ع اِ) کفتار. ضبع. (در این بیت از اخطل بدین معنی است یا بمعنی غراب ابلق ) : کلوا الضب و ابن العیر و الباقع الذی یبیت یعس اللیل بین المقابر. (از تا
باقعةلغتنامه دهخداباقعة. [ ق ِ ع َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث باقع. (از اقرب الموارد). رجوع به باقع شود. || به مجاز مرد نابغه ٔ داهیة را گویند: ما فلان الا باقعة من البواقع، و او را از
باقعهفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. زیرک؛ تیزهوشی که کسی نتواند او را فریب بدهد.۲. ویژگی مرغ زیرک که به دام نیفتد.
باقعلغتنامه دهخداباقع. [ ق ِ ] (ع اِ) کفتار. ضبع. (در این بیت از اخطل بدین معنی است یا بمعنی غراب ابلق ) : کلوا الضب و ابن العیر و الباقع الذی یبیت یعس اللیل بین المقابر. (از تا
باقعةلغتنامه دهخداباقعة. [ ق ِ ع َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث باقع. (از اقرب الموارد). رجوع به باقع شود. || به مجاز مرد نابغه ٔ داهیة را گویند: ما فلان الا باقعة من البواقع، و او را از
بواقعلغتنامه دهخدابواقع. [ ب َ ق ِ ] (ع اِ) ج ِ باقعة. (یادداشت مؤلف ): ما فلان الا باقعة من البواقع. (اقرب الموارد).
زاکانلغتنامه دهخدازاکان . (اِخ ) قبیله ای است ازعرب که در قزوین سکونت ورزیدند. (منتهی الارب ). زاکان قبیلة من العرب سکنوا قزوین منهم المغنی الفصیح الباقعة نادرة الزمان عبید الزاک