بخقلغتنامه دهخدابخق . [ ب َ ] (ع مص ) کور کردن چشم کسی را. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). یک چشم کردن . (تاج المصادر بیهقی ). اعور کردن . (از اقرب الموارد).
بخقلغتنامه دهخدابخق . [ ب َ خ َ ] (ع مص ) اعور شدن . (از اقرب الموارد). کور شدن چشم . یک چشم شدن . (المصادر زوزنی ). || بسیار چرک دادن چشم و منطبق ناشدن هر دو کناره ٔ پلک بر حد
بخقلغتنامه دهخدابخق . [ ب ُ ] (ع اِ) ج ِ اَبْخَق و بَخْقاء. (از ناظم الاطباء). رجوع به ابخق و بخقاء شود.
بخقاءلغتنامه دهخدابخقاء. [ ب َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث ابخق . زن یک چشم . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). عوراء. (از ذیل اقرب الموارد). ج ، بُخْق . (ناظم الاطباء). || عین بخقاء.
forدیکشنری انگلیسی به فارسیبرای، زیرا که، چون که، بخاطر، برای اینکه، مربوط به، در مدت، بمنظور، در برابر، در مقابل، بجهت، بجای، از طرف، بواسطه، به بهای، برله، بقدر، بطرفداری از
بخقاءلغتنامه دهخدابخقاء. [ ب َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث ابخق . زن یک چشم . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). عوراء. (از ذیل اقرب الموارد). ج ، بُخْق . (ناظم الاطباء). || عین بخقاء.
یک چشمگیلغتنامه دهخدایک چشمگی . [ ی َ / ی ِ چ َ / چ ِ م َ / م ِ ] (حامص مرکب ) دارای یک چشم بودن . حالت و کیفیت یک چشم : بخق ، نقرس و کوری و یک چشمگی . (التفهیم ).
باخقلغتنامه دهخداباخق . [ خ ِ ] (ع ص ) مرد یک چشم . یک چشم . اعور. منجوق العین . ابخق . بخیق : رجل باخق العین ؛ مرد یک چشم . مرد یک چشمه . (منتهی الارب ).