بخسلغتنامه دهخدابخس . [ب َ ] (ع مص ) کاستن حق کسی را. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). کاستن . (از اقرب الموارد). نقصان کردن . (غیاث اللغات ). بکاستن . (تاج المصادر بیهقی ). || کور کردن چشم و برکندن آن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). کور کردن . لغتی است در بخص . (ا
بخسلغتنامه دهخدابخس . [ ب َ ] (ص ) پژمرده و فراهم آورده . (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). پژمرده و افسرده و منقبض و درهم کشیده .(ناظم الاطباء). گداخته و پژمرده . (غیاث اللغات ). || (اِ) پوستی که از حرارت آتش چین چین و درهم کشیده و پژمرده شده باشد. (برهان قاطع). پوستی که تف آتش
بخسلغتنامه دهخدابخس . [ ب َ ] (ع ص ) کم و اندک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). ناقص . (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات ) : و شروه بثمن بخس . (قرآن 20/12)؛ بفروختند او را ببهایی کاسته خست . (کشف الاسرار ج <span class="hl" dir
بخش بخشلغتنامه دهخدابخش بخش . [ ب َ ب َ ] (اِ مرکب ) پاره پاره . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). حصه حصه و بهره بهره . (ناظم الاطباء).- بخش بخش کردن ؛ قسمت کردن . (ناظم الاطباء). تجزیه کردن . (یادداشت مؤلف ).
بخسانیدنفرهنگ فارسی عمید۱. پژمرده ساختن.۲. رنجاندن؛ آزردن: ◻︎ از او بیاندهی بگزین و شادی با تنآسانی / به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی (رودکی: ۵۳۰).۳. گداختن.
بخسیدنفرهنگ فارسی عمید۱. پژمردن.۲. رنجیدن.۳. گداختن: ◻︎ ای نگارین ز تو رهیت گسست / دلش را گو ببخس و گو بگداز (آغاجی: شاعران بیدیوان: ۱۹۳).
بخستانیدنلغتنامه دهخدابخستانیدن . [ ب َ خ ُ دَ ] (مص ) کسی را در خواب بخرخر انداختن . (ناظم الاطباء).
لَا يُبْخَسُونَفرهنگ واژگان قرآناز آنان كاسته نخواهد شد(از "بخس "به معناي نقص در وزن و اندازهگيري است )
بخسانیدنفرهنگ فارسی عمید۱. پژمرده ساختن.۲. رنجاندن؛ آزردن: ◻︎ از او بیاندهی بگزین و شادی با تنآسانی / به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی (رودکی: ۵۳۰).۳. گداختن.
بخسیدنفرهنگ فارسی عمید۱. پژمردن.۲. رنجیدن.۳. گداختن: ◻︎ ای نگارین ز تو رهیت گسست / دلش را گو ببخس و گو بگداز (آغاجی: شاعران بیدیوان: ۱۹۳).
بخستانیدنلغتنامه دهخدابخستانیدن . [ ب َ خ ُ دَ ] (مص ) کسی را در خواب بخرخر انداختن . (ناظم الاطباء).
شیربخسلغتنامه دهخداشیربخس . [ ب َ ] (اِ مرکب ) شیربخ . شیربخشیر. (ناظم الاطباء). رجوع به شیربخشیر و شیربخ شود.
مبخسلغتنامه دهخدامبخس . [ م َ خ َ ] (ع اِ) زمین دیم . ج ، مباخس .(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به بخس شود.
تبخسلغتنامه دهخداتبخس . [ ت َ ب َخ ْ خ ُ ](ع مص ) تبخس مخ ؛ نماندن مغز مگر در استخوانهای انگشتان و چشم . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). کم شدن چنانکه باقی نماند مگر در انگشتان پا و چشم . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و آن آخرین چیزی است که باقی ماند. (از اقرب الموارد). رجوع به تبخیس ش