بحیرةلغتنامه دهخدابحیرة. [ ب َ رَ ] (اِخ ) زوجه ٔ قعقاع بن ثور که دختر هانی بوده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به بحیرا شود. || ناحیه ای در یمامه . (از معجم البلدان ).
بحیرةلغتنامه دهخدابحیرة. [ ب َ رَ ] (ع اِ) ناقه یا گوسپند که در جاهلیت هرگاه ده بطن می زاد گوش آن را شکافته سر می دادند تا برود و بچرد هرجا که خواهد، و چون میمرد گوشت آن را مردان خوردندی و بخورد زنان ندادندی . یا آنکه در بطن پنجم اگر نر می زاد آن نر را ذبح می کردند و اگر ماده بود گوش آن را می
بهره بهرهلغتنامه دهخدابهره بهره . [ ب َ رَ / رِ ب َ رَ / رِ ] (ق مرکب ) بخش بخش . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
بهره بهره کردنلغتنامه دهخدابهره بهره کردن . [ ب َ رَ / رِ ب َ رَ / رِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پاره پاره کردن . قسمت کردن . (زمخشری ). بخش بخش کردن و قسمت کردن . (ناظم الاطباء).
بهرهلغتنامه دهخدابهره . [ ب َ رَ / رِ ] (اِ) حصه و نصیب و حظ وقسمت . (برهان ). پهلوی «بهرک » قسمت . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). نصیب . حصه . و با لفظ داشتن و برداشتن و بردن مستعمل است . (آنندراج ) (غیاث ). نصیب و بخش و بهر و برج نیز با این ترادف دارد و بتازیش حص
بحریهلغتنامه دهخدابحریه . [ ب َ ری ی َ ] (اِخ ) (ممالیک ...) نام گروهی از غلامان ترک که در سالهای 649 تا 784 هَ . ق . در مصر فرمانروائی کرده اند. اینان غلامانی بودند که ملک صالح نجم الدین ایوب خریداری کرده در اردوگاه زمستانی م
بحيرةدیکشنری عربی به فارسیتالا ب , مرداب , درياچه , استخر , برکه , خليج , شاخابه , دريا , اب راکد , محض , خالي , تنها , انحصاري , فقط
بحیرة المیتةلغتنامه دهخدابحیرة المیتة. [ ب ُ ح َ رَ تُل ْ م َ ت َ ] (اِخ ) بحرالمیت . دریاچه ٔنمک . بحیره ٔ لوط. (نخبةالدهر دمشقی ) : ریگی است اندر حدود مصر، مشرق او از عسقلان تا به بحیرةالمیته . (از حدود العالم ). و رجوع به بحرالمیت شود.
طین بحیرةلغتنامه دهخداطین بحیرة. [ ن ِ ب ُ ح َ رَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب )ظاهراً گِلی است که از بعض دریاچه ها آرند. صاحب املاحی که پاره ای امراض را سود دارد چون گل دریاچه ٔ ارومیه که طلای آن اوجاع مفاصل و عرق النسا را نافع است .
بحیرة المیتةلغتنامه دهخدابحیرة المیتة. [ ب ُ ح َ رَ تُل ْ م َ ت َ ] (اِخ ) بحرالمیت . دریاچه ٔنمک . بحیره ٔ لوط. (نخبةالدهر دمشقی ) : ریگی است اندر حدود مصر، مشرق او از عسقلان تا به بحیرةالمیته . (از حدود العالم ). و رجوع به بحرالمیت شود.
حجرالبحیرةلغتنامه دهخداحجرالبحیرة. [ ح َ ج َ رُل ْ ب ُ ح َ رَ ] (ع اِ مرکب ) شبق . سنگی است رقیق و سیاه و چون در آتش اندازند اندکی ملتهب گردد و از نواحی شام خیزد. با محللات محلل و با مجففات مجفف و جهت ریاح و رکین ، و التیام جراحات نافع است . (تحفه حکیم مؤمن ). و ابن البیطار در مفردات گوید: قال جال
خواتیم البحیرةلغتنامه دهخداخواتیم البحیرة. [ خ َ مُل ْ ب ُ ح َ رَ / رِ ] (ع اِ مرکب ) نوعی طین البحیرة. (یادداشت بخط مؤلف ) : و خواتیم البحیرة را چون پادزهری خورند.
زبدالبحیرةلغتنامه دهخدازبدالبحیرة. [ زَ ب َ دُل ْ ب ُ ح َ رَ ] (ع اِ مرکب ) کف کثیفی که مثل پشم به علف ها و بوته ها موقعی که میخواهند خشک شوند می پیچد. (از دزی ج 1 ص 578).
زبدالبحیرةلغتنامه دهخدازبدالبحیرة. [ زَ ب َ دُل ْ ب ُ ح َ رَ ] (ع اِ مرکب ) ادرافیون است . (فهرست مخزن الادویه ). بیونانی آذارافیون و آذرفی و آذرافین نیز گویند و بسریانی عافور و آن گرد بر گردنی جمع میشود و در دریا مانندیخ بود و در میان نی و گیاه یابند و لون وی مانند حجراسبوس بود و بشکل زبدالبحر بود
طین بحیرةلغتنامه دهخداطین بحیرة. [ ن ِ ب ُ ح َ رَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب )ظاهراً گِلی است که از بعض دریاچه ها آرند. صاحب املاحی که پاره ای امراض را سود دارد چون گل دریاچه ٔ ارومیه که طلای آن اوجاع مفاصل و عرق النسا را نافع است .