بحللغتنامه دهخدابحل . [ ب ِ ح ِ ] (ص مرکب ) (از: ب + حل ) [ ح ِل ل و در تداول فارسی ح ِل ] کلمه ای است که در طلب آمرزش و مغفرت و معذرت و عذرخواهی استعمال می کنند. (ناظم الاطباء
بحلفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهبخشیده؛ عفو شده؛ آمرزیده: ◻︎ کس را به قصاص من مگیرید / کز من بحل است قاتل من (سعدی۲: ۵۴۱). بحل کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] حلال کردن؛ از جرم و گناه کسی درگذشتن.
بهللغتنامه دهخدابهل . [ ب َ هََ ] (ع مص ) گشاده شدن پستان بند ناقه . || گذاشته شدن بچه ٔ ناقه . (ازمنتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
بهللغتنامه دهخدابهل . [ ب َ ] (ع مص ) نفرین کردن . (آنندراج ) (تاج المصادر بیهقی ). لعنت کردن : بهله اﷲ بهلاً؛ لعنه . (از اقرب الموارد). بهله اﷲ؛ ای لعنه اﷲ. (منتهی الارب ). لع
بهلواژهنامه آزادبگذار؛ رها کن. بِهِل کاین آسمان پاک چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد (مهدی اخوان ثالث). بِهِل ( بِ هِ ل ) - اجازه خواستن و فرصت خواستن بر کاری - شکل مخفف ( ب
بهلفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهکسی که بدهی خود را پرداخته یا حساب خود را واریز کرده و قرض و طلبی نداشته باشد.
بحل کردنلغتنامه دهخدابحل کردن . [ ب ِ ح ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بخشیدن . آمرزیدن . عفو کردن . گذشتن . اغماض کردن . درگذشتن . حلال کردن : گفت من مستوجب هر عقوبت هستم ... لیکن خواجه [ ا
بحلی خواستنلغتنامه دهخدابحلی خواستن . [ ب ِ ح ِ خوا / خات َ ] (مص مرکب ) حلالی خواستن . تحلل . (تاج المصادر بیهقی ). پوزش خواستن . حلیت طلبیدن . حلالی بائی طلبیدن : امیر پشیمان شد و پی
بحلیلغتنامه دهخدابحلی .[ ب ِ ح ِ ] (حامص مرکب ) بحل . کلمه ای است که در طلب آمرزش و مغفرت و معذرت و عذرخواهی استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). بخشودن . حلال کردن . خشنودی اظهار ک
بحل کردنلغتنامه دهخدابحل کردن . [ ب ِ ح ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بخشیدن . آمرزیدن . عفو کردن . گذشتن . اغماض کردن . درگذشتن . حلال کردن : گفت من مستوجب هر عقوبت هستم ... لیکن خواجه [ ا
بحلی خواستنلغتنامه دهخدابحلی خواستن . [ ب ِ ح ِ خوا / خات َ ] (مص مرکب ) حلالی خواستن . تحلل . (تاج المصادر بیهقی ). پوزش خواستن . حلیت طلبیدن . حلالی بائی طلبیدن : امیر پشیمان شد و پی
بحلیلغتنامه دهخدابحلی .[ ب ِ ح ِ ] (حامص مرکب ) بحل . کلمه ای است که در طلب آمرزش و مغفرت و معذرت و عذرخواهی استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). بخشودن . حلال کردن . خشنودی اظهار ک
جان بحلق رسیدنلغتنامه دهخداجان بحلق رسیدن . [ ب ِ ح َ رَ/ رِ دَ ] (مص مرکب ) جان بحنجره رسیدن . بحال احتضارافتادن . نیم جان شدن . جان به گلو رسیدن : بکام دل نرسیدیم وجان بحلق رسیدوگر بکام