بحضرتلغتنامه دهخدابحضرت . [ ب ِ ح َ رَ ت ِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ، ق مرکب ) (از: ب + حضرت ). به حضور. به پیشگاه : پیغامبر به حضرت حق رفت . (مجمل التواریخ والقصص ). || به پایتخت .
بحضرت پیوستنلغتنامه دهخدابحضرت پیوستن . [ ب ِ ح َ رَ پ َ / پ ِ وَ ت َ ] (مص مرکب ) به درگاه آمدن . بحضور درآمدن . به دربار رفتن . به پیشگاه آمدن . به پایتخت رسیدن : چون بحضرت پیوست کسری را خبر کردند. (کلیله و دمنه ). و فرمود هرچه زودتر بحضرت ر
بحضرت پیوستنلغتنامه دهخدابحضرت پیوستن . [ ب ِ ح َ رَ پ َ / پ ِ وَ ت َ ] (مص مرکب ) به درگاه آمدن . بحضور درآمدن . به دربار رفتن . به پیشگاه آمدن . به پایتخت رسیدن : چون بحضرت پیوست کسری را خبر کردند. (کلیله و دمنه ). و فرمود هرچه زودتر بحضرت ر
انتما داشتنلغتنامه دهخداانتما داشتن . [ اِ ت ِ ت َ ] (مص مرکب ) نسبت داشتن : جماعتی که بحضرت سلطانی انتما و اعتزاء داشتند نگرفت . (جهانگشای جوینی ).
ابوالعباسلغتنامه دهخداابوالعباس . [ اَ بُل ْ ع َب ْ با ] (اِخ ) عنبر. در لغت نامه ٔ اسدی بیت ذیل از او شاهد آمده است :نهاده روی بحضرت چنانکه روبه پیربه تیم واتگران آید از در تیماس .
حکیملغتنامه دهخداحکیم . [ ح َ ] (اِخ ) ابن امیه . یکی از صحابیان و شاعران است . وی از ابتدای ظهور اسلام در مکه ایمان آورد و قوم خود را از کینه و عداوت نسبت بحضرت رسول (ص ) منع و ملامت میکرد.
حیدرةلغتنامه دهخداحیدرة. [ ح َ دَ رَ ] (اِخ ) لقب علی بن ابیطالب (ع ) : انا الذی سمتنی امی حیدرةضرغام آجام و لیث قسوره .(منسوب بحضرت علی (ع )).
دیر بصریلغتنامه دهخدادیر بصری . [ دَ رِ ب ُ را ] (اِخ ) بصری شهرکی است به حوران و آن قصبه ای از توابع دمشق است و در آن بحیرای راهب که بحضرت رسول بشارت پیغمبری را داد می زیست . (از معجم البلدان ج 2).
بحضرت پیوستنلغتنامه دهخدابحضرت پیوستن . [ ب ِ ح َ رَ پ َ / پ ِ وَ ت َ ] (مص مرکب ) به درگاه آمدن . بحضور درآمدن . به دربار رفتن . به پیشگاه آمدن . به پایتخت رسیدن : چون بحضرت پیوست کسری را خبر کردند. (کلیله و دمنه ). و فرمود هرچه زودتر بحضرت ر