بجادیکشنری فارسی به انگلیسیapplicable, apposite, appropriate, apt, correct, just, felicitous, fit, happy, well, opportune, pertinent, pertinently, right, righteous, seasonable, timely, we
بجالغتنامه دهخدابجا. [ ] (اِخ ) از شهرهای حبشه : از مشاهیر بلادش [ حبشه ] بجا و زیلع و عیذاب و دیگر بلاد و قصبات بسیارست . (از نزهة القلوب ج 3 ص 268). بجاو. رجوع به بجاو شود. |
بجعلغتنامه دهخدابجع. [ ب َ ج َ ] (ع اِ) مرغ ماهی خوار. پلیکان . مرغ سقا. (دزی ج 1). اینکه برخی پرنده شناسان آنرا مرادف قو دانسته اند اشتباه است . (از نشوء اللغة ص 78). پرنده ٔ
بجا آمدنلغتنامه دهخدابجا آمدن . [ ب ِ م َ دَ ] (مص مرکب ) برآورده شدن . برآمدن . || قرارگرفتن . آرام یافتن . بر جای قرار یافتن : بجاآمدند آن سپاه مهان شدند آفرین خوان به شاه جهان .ف
بجا آوردنلغتنامه دهخدابجا آوردن . [ ب ِ وَ دَ ] (مص مرکب ) انجام دادن . گزاردن . امتثال . به فعل آوردن . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). اجرا کردن : همی چرخ رازیر پا آورم به هر رزم م