بژلغتنامه دهخدابژ. [ ب َ / ب ُ ] (اِ) برف و دمه . (برهان ). || سرماریزه را گویند و آن چیزیست که در وقت شدت سرما بمانند زرک و زرورق از هوا ریزد. (برهان ) (ناظم الاطباء). برف ری
بج حورانلغتنامه دهخدابج حوران . [ ب َج ْ ج ُ ح َ ] (اِخ ) از نواحی دمشق و ابوعبداﷲ یحیی از بج حوران بوده است . قریه ای نزدیک باب دمشق و از توابع بانیاس . (از معجم البلدان ).
بج حورانلغتنامه دهخدابج حوران . [ ب َج ْ ج ُ ح َ ] (اِخ ) از نواحی دمشق و ابوعبداﷲ یحیی از بج حوران بوده است . قریه ای نزدیک باب دمشق و از توابع بانیاس . (از معجم البلدان ).
بج بجلغتنامه دهخدابج بج . [ ب ِ ب ِ ] (اِ صوت ) سخنی باشد که پوشیده از مردم گویند. (سروری ). پچ پچ . بیخ گوشی . در گوشی . || لفظی است که شبان گوسفندان و بز را بدان خواند. (سروری
بوالعجبلغتنامه دهخدابوالعجب . [ بُل ْ ع َ ج َ ] (ع ص مرکب ) غریب و عجیب . مسخره و مضحکه . شعبده باز. (ناظم الاطباء). پدر تعجب ؛ یعنی صاحب تعجب و مشعبد و بازیگر. (آنندراج ) (غیاث ).
جبجبلغتنامه دهخداجبجب . [ ج ُ ج ُ ] (اِخ ) آبی است نزدیک مدینه . (منتهی الارب ). آب معروفی است در نواحی یمامه . (معجم البلدان ) (مراصدالاطلاع ):فانی له سلمی اذا حل و انتوی بحلوا